شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

سی‌صد و بیست و پنج

قصوری نیست در بیگانگی اما نه هر وقتی
نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا می‌کن

سر و جان‌ست در راهت نه آخر سنگ و خاک‌ست این
به استغنات میرم گه نگاهی زیر پا می‌کن

سی‌صد و بیست و چهار

به دست آور بتی جان‌بخش و عیش جاودانی کن
حیات خضر خواهی، فکر آب زندگانی کن

ز اهل نشأه حرفی یاد دارم جان من بشنو
نشین با شیشه هم‌زانو و مِی را یار جانی کن

دل مینای می ‌باید که باشد صاف با رندان
دگر هر کس که باشد گو چو ساغر سرگرانی کن

به آواز دف و نی خاک‌بوس دیر می‌گوید
بیا خاک در می‌خانه باش و کامرانی کن

ز رنگ‌آمیزی دوران مشو غافل ز من بشنو
مِی رنگین به جام انداز و عارض ارغوانی کن

نصیحت گوش کن «وحشی» که از غم پیر گردیدی
صراحی گیر و ساغر خواه و خطی از جوانی کن