شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

بیست و یک

زهر ندامتی ا‌ست که بردیم زیر خاک
این سبزه‌ای که سر زده از روی خاک ما

مغرور حُسن خود مشو و قصد ما مکن
کاین حُسن توست از اثر عشق پاک ما

بیست

صد حیف از محبّت بیش از قیاس ما
با بی‌وفای حقِّ وفا ناشناس ما

بودی به راه سیل بسی به که راه او
طرح بنای عشق محبّت‌اساس ما

نوزده

کس نزد هرگز در غم‌خانه‌ی اهل وفا
گر به او گویند بر در کیست؟ گوید آشنا

چیست باز این زود رفتن یا چنین دیر آمدن
بعد عمری کآمدی بنشین زمانی پیش ما

هجده

گنج صبری بیش از این در دل به قدر خویش بود
لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را

هفده

خواه آتش گوی و خواهی قُرب، معنی واحد است
قُرب، شمع است آن که خاکستر کند پروانه را

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را

گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلک، بنیاد این ویرانه را

شانزده

«وحشی‌»صفت ز عیبِ کسان دیده بسته‌ام

ای عیب‌جو برو که بس است این هنر مرا

پانزده

من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر
این سرزنش میانه‌ی عشاق، بس مرا

چهارده

گوشه‌ی‌‍ ناامیدی‌ام، داد ز صد بلا امان
هست قفس، حصارِ جان، مرغِ شکسته‌بال را

من که به وصل، تشنه‌ام، خضر، چه آبم آورد؟
رفع عطش نمی‌شود تشنه‌ی این زلال را

سیزده

گر به بدنامی کِشد کارم در آخر، دور نیست
من که نشنیدم در اوّل، پندِ نیک‌اندیش را

دوازده

منعِ مِهر غیر، نتوان کرد یار خویش را
هر که باشد، دوست دارد دوست‌دار خویش را

هر نگاهی از پی کاری است بر حال کسی
عشق می‌داند نکو، آداب کار خویش را

یازده

عزّت مبر در کار دل این لطف بیش از پیش را
این بس که ضایع می‌کنی بر من جفای خویش را

لطفی که بدخو سازدم نآید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال‌اندیش را

بر کافرِ عشقِ بُتان، جایز نباشد مرحمت
بی‌جرم باید سوختن، مفتی منم این کیش را

عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتی می‌کنی، ناسور کن این ریش را

چون نیش زنبورم به دل گو زهر می‌ریز از مژه
افیون حیرت خورده‌ام زحمت ندانم نیش را

با پادشاه من بگو «وحشی» که چون دور از تو شد
تاریخ برخوان گه‌گهی، خوبان عهد خویش را

ده

بار فراق بستم و جز پای خویش را
کردم وداع، جمله‌ی اعضای خویش را

نُه

نبوَد طلوع از برج ما، آن ماهِ مهرافروز را
تغییر طالع چون کنم این اخترِ بدروز را

دل، رامِ دستت شد ولی، بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رَم دهی این مرغِ دست‌آموز را

با آن که روز وصل او، دانم که شوقم می‌کُشد
ندهم به صد عمر ابد، یک ساعت آن روز را

هشت

نرخِ بالا کن متاعِ غمزه‌ی غمّاز را
شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را

پیش تو من کم ز اغیارم و گر نه فرق هست
مردم بی‌امتیاز و عاشق ممتاز را

صیدبندانت مبادا طعن نادانی زنند
بهر صید پشه، بند از پای بگشا باز را

انگبین، دامِ مگس کردن ز شیرین‌پیشه‌ای‌ است
برگذر نِه دام، مرغِ آسمان‌پرواز را

بر دِه ویران چه تازی؟ کشوری تسخیر کن
شوکت شاهی مَبر، حُسنی به این اعزاز را

مُهر بر لب باش «وحشی»، این چه دل‌پردازی است؟
بیش از این رخصت مده طبعِ سخن‌پرداز را

هفت

عرض فروغ چون دهد مشعله‌ی جمال تو
قصه به کوتهی کشد شمعِ زبان‌دراز را

شش

شد ز تو زهر خوردنم، مایه‌ی رشک عالمی
بس که به ذوق می‌کِشم این مِیِ ناگوار را

نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را

وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تو را اثر؟
هست نشانه‌ای دگر سینه‌ی داغ‌دار را

پنج

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی‌هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گِل
به دست خویش کردم این چنین بی‌دست‌وپا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اوّل به این حرف آشنا خود را

چهار

خوان زیبایی به نعمت‌های ناز، آراست حُسن
نعمت این خوان، گوارا باد مهمان تو را

صد چو «وحشی» بسته‌ی زنجیر عشقت شد ز نو
بعد از این گنجایش ما نیست زندان تو را

سه

چند به دل فرو خورم، این تَفِ سینه‌تاب را
در تهِ دوزخ افکنم، جانِ پراضطراب را

تافته عشق، دوزخی، ز اهل نصیحت اندر او
بر من و دل گماشته، صد مَلکِ عذاب را

خیل خیال کیست این، کز در چشم‌خانه‌ها
می‌کِشد این چنین برون، خلوتیان خواب را

دو

ما شعله‌ی شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیده‌ی ما را

ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیده‌ی ما را

یک

توام سررشته داری، گر پَرَم سوی تو، معذورم
که در دست اختیاری نیست مرغِ بندبرپا را

من از کافرنهادی‌های عشق، این رشک می‌بینم
که با یعقوب هم خصمی بُود جانِ زلیخا را

به گنجشکان میالا دام خود، خواهم چنان باشی
که استغنا زنی، گر بینی اندر دام، عُنقا را