خونخواره راهی میروم تا خود به پایان کی رسد
پایی که این ره سر کند دیگر به دامان کی رسد؟
سهل است کار پای من، گو در طلب فرسوده شو
این سر که من میبینمش لیکن به سامان کی رسد؟
گر چه توانی چارهام، سهل است گو دردم بکش
نتوان نهادن بدعتی، عاشق به درمان کی رسد؟
جانی که پرسیدی از او، کرده وداع کالبد
بر لب ستاده منتظر تا از تو فرمان کی رسد؟
نازم مشام شوق را ور نه صبا گر بگذرد
در مصر بر پیراهنی، بویش به کنعان کی رسد؟
در راستهی نازفروشان که بُتآنند
ماییم و نگاهی که به هیچش نستانند
ای عشق! شدی خوار، بِکش ناز، دو روزی
کاین حسنفروشان همه قدر تو ندانند
خوبان که گهی خوانمشان عُمر و گهی جان
بازی مخور از من که نه عُمرند و نه جاناند
جاناند بدین وجه کشان نیست وفایی
عُمرند از این رو که به سرعت گذرانند
بیجوشنِ فولادِ صبوری نروی پیش
کاین لشکر بیداد، عجب سخت کماناند
«وحشی»! سخن نقص بتان بیهده گویی است
خوباند، الهی که بسی سال بمانند
چرا خود را کسی در دام صد بینسبت اندازد
رَوَد با یک جهان نااهل، طرح صحبت اندازد
نگه دار آب و رنگ خویش ای یاقوت پر قیمت
که بیآبی و بیرنگی، خلل در قیمت اندازد
خلاف عقل باشد مِی نخورده جامه آلودن
بَرَد خود را کسی در شاهراه تهمت اندازد
مجال گفتوگو تنگ است، گو «وحشی» زبان در کش
همآن به کاین نصیحتها به وقت فرصت اندازد
مگر من بلبلم کز گفتوگوی گل، زبان بندد
چو گلبن، رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد
گلشن در هم شکفت آن بیمروت بین که میخواهد
چوناین فصلی درِ بستان به روی دوستان بندد
زبانم میسراید قصهی اندوه و میترسم
که بر هر حرف من، بدگو هزاران داستان بندد
خدنگی خوردهام کاری، ز شست ناز پرکاری
که از ابرو گشاید تیر و تهمت بر کمان بندد
رهی در پیشم افتاده است و بیم رهزنی در پی
که چون بر کاروانی تاخت اوّل دست جان بندد
قبا میپوشد و خون میکند افشاندن دستش
معاذالله از آن ساعت که خنجر بر میان بندد
علاج زخمهای ظاهری آید ز «وحشی» هم
طبیبی آن چنان خواهم که او زخمی نهان بندد
داغ جنون تازه گشت این دلِ پژمرده را
سخت خزانی گذشت، خوب بهاری رسید
«وحشی» از این موجخیز رست ولی بعد مرگ
غوطه بسی زد به خون تا به کناری رسید
ز کار بستهی ما عقدهی حرمان که بگشاید
که سازد این کلید و قفل این زندان که بگشاید
جگر تا لب گره از غصه و صد عقده در خاطر
کجا ظاهر کنم وین عقدهی پنهان که بگشاید
طلسمِ دوستی پُرخوف و گنجِ وصل پُردشمن
عجب گنجی است اما تا طلسم آن که بگشاید
مگو «وحشی» که بگشاید در امید ما آخر
خدا بگشاید این در آخر ای نادان که بگشاید
ز کار بستهی ما عقدهی حرمان که بگشاید
که سازد این کلید و قفل این زندان که بگشاید
جگر تا لب گره از غصه و صد عقده در خاطر
کجا ظاهر کنم وین عقدهی پنهان که بگشاید
طلسمِ دوستی پُرخوف و گنجِ وصل پُردشمن
عجب گنجی است اما تا طلسم آن که بگشاید
مگو «وحشی» که بگشاید در امید ما آخر
خدا بگشاید این در آخر ای نادان که بگشاید
شوقم گرفت و از در عقلم، برون کشید
یکروزه مِهر بین که به عشق و جنون کشید
آن آرزو که دوش، نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود، به این عشق چون کشید؟
فرهاد، وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود به سوی بیستون کشید
خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و ما را درون کشید
«وحشی» به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواریای کشید ز بخت زبون کشید
ز سوی مصر به کنعان عجب رهی است که باشد
هنوز قافله در مصر و قاصد و خبر آید
کمینه خاصیت عشق، جذبهای است که کس را
ز هر دری که برانند بیش، بیشتر آید
سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی
نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید
دلی کز عشق گردد گرم، افسردن نمیداند
چراغی را که این آتش بُوَد، مردن نمیداند
دلی دارم که هر چندش بیازاری، نیازارد
نَه دل سنگ است پنداری که آزردن نمیداند
میای در کاسه دارم مایهی صد گونه بدمستی
هنوز او مستیِ خونِ جگر خوردن نمیداند
بخند ای گل کز آب چشم «وحشی» پرورش داری
که هر گل کو به بار آورد، پژمردن نمیداند
آن که هرگز یاد مشتاقان به مکتوبی نکرد
گر چه گستاخی است میگوییم پرخوبی نکرد
با وجود کاروان مصر کز هم نگسلد
یوسفی دارم که هرگز یاد یعقوبی نکرد
کشت ما را هجر و یاری بر در سلطان وصل
جامهی خون بستهی ما بر سر چوبی نکرد
با بلایی چون بلای هجر عمری کرد صبر
آن چه «وحشی» کرد هرگز هیچ ایوبی نکرد
هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد
چشمم به کف پای کسی سوده نگردد
آلوده نیام چون دگران، این هنرم هست
کز صحبت من هیچکس آلوده نگردد
پروانهام و عادت من سوختن خویش
تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد
با بلهوس از پاکی دامان تو گفتم
تا باز به دنبال تو بیهوده نگردد
«وحشی» ز غمش جان تو فرسود، عجب نیست
جان است، نه سنگ است که فرسوده نگردد
میکِشم زان تندخو گر صد تغافل میکند
دیگری باشد کجا چندین تحمّل میکند؟
بر رخ چون زر، سرشک هم چو سیمم دید و گفت
این گدا را بین که اظهار تجمّل میکند
زلف او دل برد و کاکل در پی جان است، وای
کآن چه با جانم نکرد آن زلف، کاکل میکند
رازها دارم و زان بیم که بدنام شود
میکنم دوری از آن شوخ چو تنها باشد
ای خوش آن ناز که چون بر سر غوغا باشی
اثر خنده ز لبهای تو پیدا باشد
چون تو در دیده نشینی نرود اشک، بلی
کی رود طفل ز جایی که تماشا باشد
میرم از دغدغه چون غیر نباشد پیدا
که مبادا حرم وصل تواش، جا باشد