شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

دویست و هشتاد و پنج

جان رفت و ما به آرزوی دل نمی‌رسیم
هر چند می‌رویم به منزل نمی‌رسیم

برقیم و بل‌که تندتر از برق و رعد نیز
وین طرفه‌تر که هیچ به محمل نمی‌رسیم

لطف خدا مدد کند، از ناخدا چه سود؟
تا باد شرطه نیست به ساحل نمی‌رسیم

در اصل حل مسأله‌ی عشق، کس نکرد
یا ما بدین دقیقه‌ی مشکل نمی‌رسیم

دویست و هشتاد و چهار

از بهر چه در مجلس جانانه نباشم؟
گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم؟

بی‌موجب از او رنجم و بی‌وجه کنم صلح
این‌ها نکنم عاشق دیوانه نباشم

صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم

دویست و هشتاد و سه

در راه عشق با دل شیدا فتاده‌ایم
چندان دویده‌ایم که از پا فتاده‌ایم

عاشق بسی به کوی تو افتاده است لیک
ما در میانه‌ی همه رسوا فتاده‌ایم

پشت رقیب را همه قرب‌ست و منزلت
مردود درگه تو هم‌این ما فتاده‌ایم

ما بی‌کسیم و ساکن ویرانه‌ی غمت
دیوانه‌های طُرفه به یک جا فتاده ایم

دویست و هشتاد و دو

دلی و طاقت صد آه آتشین دارم
هم‌این منم که دل و طاقت چون‌این دارم

محیط جانب من بین و عذر رفته بخواه
که سخت، رخش‌گریزی به زیر زین دارم

مکن تغافل و مگذارم از کمند برون
که صید بیشه‌ی بسیار در کمین دارم

کدام صبر و چه طاقت چه دین و دل «وحشی»؟
از او نه صبر و نه طاقت نه دل نه دین دارم

دویست و هشتاد و یک

در آن مجلس که او را هم‌دم اغیار می‌دیدم
اگر خود را نمی‌کُشتم بسی آزار می‌دیدم

چه بودی گر منِ بیمار، چندان زنده می‌بودم
که او را بر سر بالین خود یک بار می‌دیدم

به من لطفی نداری ور نه می‌کردی صد آزارم
که می‌ماندم بسی تا من تو را بسیار می‌دیدم

به مجلس کاش از من غیر می‌شد آن قدر غافل
که یک ره بر مراد خویش، روی یار می‌دیدم

عجب گر زنده ماند شمع‌سان تا صبح‌دم «وحشی»
که امشب ز آتش دل کار او دشوار می‌دیدم

دویست و هشتاد

چون طفل اشک، پرده‌در راز نیستم
از من مپوش راز که غمّاز نیستم

در انتظار این‌که مگر خوانَدَم شبی
یک شب نشد که گوش بر آواز نیستم

بی‌خود مرا حکایت او چیست بر زبان
گر در خیال آن بت طنّاز نیستم

در بزم عشق، نرد مرادی نمی‌زدم
زان رو که چون رقیب، دغاباز نیستم

گر تَرک خانمان نکنم از برای تو
«وحشی»ِ رند خانه‌برانداز نیستم

دویست و هفتاد و نه

منفعل گشت بسی، دوش چو مستش دیدم
بوده در مجلس اغیار، چون‌این فهمیدم

صبرِ رنجیدنم از یار به روزی نکشید
طاقت من چو هم‌این بود، چه می‌رنجیدم؟

غیر، دانست که از مجلس خاصّم راندی
شب که با چشم تَر از کوی تو برگردیدم

یاد آن روز که دامان توام بود به دست
می‌زدی خنجر و من پای تو می‌بوسیدم

«وحشی» از عشق خبر داشت که با صد غم یار
مُرد و حرفی گله‌آمیز از او نشنیدم

دویست و هفتاد و هشت

هم‌خواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی‌تابم و از غصه‌ی این، خواب ندارم

آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله از خویش و ز احباب ندارم

ساقی مِی صافی به حریفان دگر ده
من دردکِشم، ذوق مِی ناب ندارم

دویست و هفتاد و هفت

ز کمال ناتوانی به لب آمده‌ست جانم
به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم؟

به گمان این فکندم تن ناتوان به کوی‌ت
که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم

اگر آن که زهر باشد چو تو نوش‌خند بخشی
به خدا که خوش‌تر آید ز حیات جاودانم

ز غم تو می‌گریزم من از این جهان و ترسم
که هم‌آن بلای خاطر شود اندر آن جهانم

نه قرار مانده «وحشی» ز غمش مرا نه طاقت
اثری نماند از من اگر این چون‌این بمانم

دویست و هفتاد و شش

از تندی خوی تو، گهی یاد نکردم
کز درد ننالیدم و فریاد نکردم

پیش که رسیدم که ز اندوه جدائی
نگریستم و حرف تو بنیاد نکردم

با این همه بی‌داد که دیدم ز تو هرگز
دادی نزدم ناله ز بی‌داد نکردم

گفتی چه کس است این؟ چه کسم؟ آن که ز جورت
جان دادم و آه از دل ناشاد نکردم

«وحشی» منم آن صید که از پا ننشستم
تا جان، هدف ناوک صیاد نکردم