درماندهام به درد دل بیعلاج خویش
وز بدمزاجی دلِ کودکمزاج خویش
مُهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود
جوید هنوز از این ده ویران، خراج خویش
ای صاحب متاعِ صباحت، تلطّفی
کآورده عاجزی به دَرَت، احتیاج خویش
کردیم نامزد به تو نابود و بود خویش
گشتیم هیچکارهی ملک وجود خویش
غمّاز در کمین گهرهای راز بود
قفلی زدیم بر در گفت و شنود خویش
از چشم من به خود نگر و منع کن مرا
بیاختیار اگر نشوی در سجود خویش
گو جان و سر برو، غرض ما رضای توست
حاشا که ما زیان تو خواهیم و سود خویش
روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش
آشنای ما شود، ما را بخواند سوی خویش
لازم ناکامی عشق است استغنای حُسن
نیست جای شکوه گر میراندم از کوی خویش
تَرک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
مست حُسنی، با رقیبان میل مِی خوردن مکن
بد حریفانند آنها، گفتمت هشیار باش
آن که ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود
از نهال وصل او گو غیر، برخوردار باش
گر چه میدانم که دشوار است صبر از روی دوست
چند روزی صبر خواهم کرد، گو دشوار باش
صبر خواهم کرد «وحشی» در غم نادیدنش
من که خواهم مُرد، گو از حسرت دیدار باش
یک نگاه لطف از چشم تو ما را میرسد
گو کسی کاین نیز نتواند که بیند، کور باش
لطف با اغیار و کین با ما، تفاوت از کجاست؟
با همه هر نوع میباشی، به یک دستور باش
کار ما و کار «وحشی» پیش تیغت چون یکی است
گو دلت، بیرحم و بازوی ستم، پر زور باش
عشق میفرمایدم مستغنی از دیدار باش
چند گه با یار بودی، چند گه بی یار باش
شوق میگوید که آسان نیست بی او زیستن
صبر میگوید که باکی نیست، گو دشوار باش
وصل؛ خواری بَر دهد ای طایر بستانپرست
گلستان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش
وصل اگر این است و ذوقش این که من دریافتم
گر ز حرمانت بسوزد هجر، منّتدار باش
صبر خواهم کرد «وحشی» از غم نادیدنش
من چو خواهم مُرد، گو از حسرت دیدار باش
ای دل! به بند دوری او جاودانه باش
ای صبر! پاسبان در بند خانه باش
ای سر! به خاک تنگ فرو رو ، تو را که گفت
در بند کسر حرمت این آستانه باش
هرگز میان عاشق و معشوق، بُعد نیست
صد ساله راه فاصله گو در میانه باش
«وحشی» نگفتمت که کمانش نمیکشی
حالا بیا خدنگ بلا را نشانه باش
مغرور کسی به که درت جا نکند کس
وصلی که محال است تمنّا نکند کس
نی یوسف مصری تو که در بیع کس آیی
بیعانهی جان چیست که سودا نکند کس
روشن نکند چشم کس این طرفه عزیزی است
همچشمی یعقوب و زلیخا نکند کس
مرغ دل ما کیست اگر دامگه این است؟
سیمرغ به دام افتد و پروا نکند کس
آه این چه غرور است که صد کشته گر افتد
دزدیده هم از دور تماشا نکند کس
چندین سر بیجرم به دار است در آن کو
یک بار سر از ناز به بالا نکند کس
«وحشی» سبب ناز و تغافل همه حُسن است
حُسن ار نبود این همه اینها نکند کس
ای که گویی پیش او اظهار درد خویش کن
خوب میگویی ولی او را نمیدانی هنوز