شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

صد و شصت و یک

در اوّل عشق و جنون، آهم ز گردون بگذرد
آغاز کردم این چنین، انجام آن چون بگذرد؟

لیلی که شد مجنون از او، دور از خرد صد مرحله
کو تا ز عشق روی تو، صد ره ز مجنون بگذرد

ای آنکه پرسی حال من، وه چون بود حال کسی
کز دیده هر دم بر رُخش، صد جدول خون بگذرد؟

از دل برآید شعله‌ای کآتش به عالم در زند
هر گه که در خاطر مرا، آن جامه‌گلگون بگذرد

«وحشی» که شد گوهرفشان در وصف عقد گوهرش
نبود عجب کز نظم او از دُرّ مکنون بگذرد

صد و شصت

خوش آن روزی که زنجیر جنون بر پای من باشد
به هر جا پا نهم از بی‌خودی غوغای من باشد

خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد
جهان پر لشکر از اشک جهان‌پیمای من باشد

هوس دارم دگر در عشق آن شب‌زنده‌داری‌ها
که در هر گوشه‌ای افسانه‌ی سودای من باشد

خوش آن کز خارخار داغ عشق لاله‌رخساری
جهانی لاله‌زار چشم خون‌پالای من باشد

مرا دیوانه سازد این هوس «وحشی» که از یاری
مَهی را گوش بر افسانه‌ی شب‌های من باشد

صد و پنجاه و نه

اغیار را آسان کشد عاشق چو ترک جان کند
هر کس که از جان بگذرد بسیار خون آسان کند

ای دل به راه سیل غم، جان را چه غم‌خواری کنی؟
این خانه‌ی اندوه را بگذار تا ویران کند

جان صرف پرکاری که او چون رو به بازار آورد
بازار خوبان بشکند، نرخ بلا ارزان کند

از بی سر و سامانی‌ام یاران نصیحت تا به کی؟
او می‌گذارد تا کسی فکر سرو سامان کند؟

صد و پنجاه و هشت

مُلک دل را سپه ناز به یغما آمد
دیده را مژده که هنگام تماشا آمد

تا چه کردیم که چون سبزه ز کویی ندمیم؟
گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد

غمزه‌اش کرد طمع در دل و چونش ندهم
خاصه اکنون که تبسم به تقاضا آمد

مژده‌ی عمر ابد می‌رسد اکنون ز لبش
صبر کن یک نفس ای دل که مسیحا آمد

باش آماده‌ی فتراک ملامت «وحشی»
که تو در خوابی و صیاد ز صد جا آمد

صد و پنجاه و هفت

بازم غم بیهوده به هم‌خانگی آمد
عشق آمد و با نشأه‌ی دیوانگی آمد

ای عقل همآنا که نداری خبر از عشق
بگریز که او دشمن فرزانگی آمد

ای شمع به هر شعله که خواهیش بسوزان
مرغ دل «وحشی» که به پروانگی آمد

صد و پنجاه و شش

آن کس که دامن از پیِ کین تو بر زند
بر پای نخل زندگی خود تبر زند

قهر تو چون بلند کند گوشه‌ی کمان
هر تیر را که قصد کند بر جگر زند

صد و پنجاه و پنج

یار دورافتاده‌مان حلِّ مراد ما نکرد
مدتی رفتیم و او یک بار یاد ما نکرد

دل به خاک ره‌گذارش عمرها پهلو نهاد
او گذاری بر دل خاکی‌نهاد ما نکرد

صد و پنجاه و چهار

المنه لله که شب هجر سر آمد
خورشید وصال از افق بخت بر آمد

صد شکر که زنجیری زندان جدایی
از حبس فراق تو سلامت به در آمد

جان بود ز هجر تو مهیای هزیمت
این بود که ناگاه ز وصلت خبر آمد

بی‌خود شده بود از شعف وصل تو «وحشی»
زو درگذر ار او به درت دیرتر آمد

صد و پنجاه و سه

این دل که دوستی به تو خون‌خواره می‌کند
خصمی به خود نه، با من بی‌چاره می‌کند

بدخویی‌ات به آخر دیدن گذاشته است
حالا نظر به خوبی رخساره می‌کند

این صید بی‌ملاحظه‌‌ی غافل از کمند
گردن دراز کرده چه نظاره می‌کند؟

این شیشه‌ی ظریف که صد جا شکسته بیش
این اختلاط چیست که با خاره می‌کند؟

صد و پنجاه و دو

شکل مستانه و انکار شرابش نگرید
تا ندانند که مست است، شتابش نگرید

تا نپرسیم از آن مست که کِی مِی ‌زده‌ای؟
چین بر ابرو زدن و ناز و عتابش نگرید

آن که می‌گفت به «وحشی» که منم زاهد شهر
گو بیایید به می‌خانه، خرابش نگرید

صد و پنجاه و یک

شهر، بیم است کز این حُسن، پرآشوب شود
این قدر نیز نباید که کسی خوب شود

در زمینی که به این کوکبه، شاهی گذرد
سر بسیار گدایان که لگدکوب شود

نشود هیچ کم از کوکبه‌ی شاهی حُسن
یوسف ار ملتفت سجده‌ی یعقوب شود

خاک بادا به سر آن مژه‌ی گردآلود
کش در آن کو نپسندند که جاروب شود

طلبش گر بکشند نیز مبارک طلبی ا‌ست
طالبی را که کسی مثل تو مطلوب شود

من خود این مطلب عالی ز خدا می‌طلبم
زین چه خوش‌تر که مُحب، کشته‌ی محبوب شود

برو ای «وحشی» و بگذار صف‌آرایی صبر
شوق لشکرشکنی نیست که مغلوب شود

صد و پنجاه

گر چه می‌دانم که می‌رنجی و مشکل می‌شود
گر نکوبی حلقه صد جا بر در دل می‌شود

هم‌چو فانوسش کسی باید که دارد پاسِ حُسن
زآن که لازم گشت و جایش شمع محفل می‌شود

رخنه‌بند دیده‌ی امید خواهد شد، مکن
خاک کویت کز سرشک اشک ما گِل می‌شود

آن چه کردی انفعالش عذر خواهد باک نیست
چشم‌ها روزی اگر با هم مقابل می‌شود

دیده را خونبار خواهد کرد از دیدار، زود
گر تغافل در میان زین‌گونه حایل می‌شود

دست بر هم سودنی دارد کزو خون می‌چکد
در کمین صید، صیّادی که غافل می‌شود

عشوه‌های چشم را کان غمزه می‌خوانند و ناز
من گرفتم سحر شد آخر، نه باطل می‌شود

گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش تو را
کآب و رنگ صبح‌گاهش، چاشت زایل می‌شود

دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبر هست
می‌کنم یک هفته‌اش زنجیر و عاقل می‌شود

عشق و سودا چیست «وحشی» مایه‌ی بی‌حاصلی
غیر ناکامی ز خودکامان چه حاصل می‌شود؟

صد و چهل و نه

گر دیده به دریوزه‌ی دیدار نیاید
دل در نظر یار چون‌این خوار نیاید

ور دعوی جان‌بازی عشقی نکند دل
بر جان کسی این همه آزار نیاید

فرماندهی کشور جان، کار بزرگی است
نودولت حُسنی، ز تو این کار نیاید

ندهد دل ما گوشه‌ی هجر تو به صد وصل
عادت‌به‌قفس‌کرده به گلزار نیاید

با بوی بسازم که گل باغ‌چه‌ی وصل
بیش از بغل و دامن اغیار نیاید

ناپخته‌ثمر این همه غوغای خریدار
نوباوه‌ی این باغ به بازار نیاید

بس ذوق که حاصل کند از زمزمه‌ی عشق
از «وحشی» اگر یار مرا عار نیاید

صد و چهل و هشت

نزدیک ما سگان درت جا نمی‌کنند
مردم چه احتراز که از ما نمی‌کنند

رسم کجاست این، تو بگو در کدام مُلک
دل می‌برند و چشم به بالا نمی‌کنند؟

رحمی نمی‌کنی، مگر این محرمان تو
اظهار حال ما به تو اصلاً نمی‌کنند

لیلی تمام‌گوش و ندیمان بزم خاص
ذکر اسیر بادیه قطعاً نمی‌کنند

این قرب و بعد چیست؟ نه ما جمله عاشقیم
آن‌ها چه کرده‌اند که این‌ها نمی‌کنند

عشق آن دقیقه نیست که از کس توان نهفت
مردم مگر نگاه به سیما نمی‌کنند؟

این طرفه بین که تشنه‌لبان را به قطره‌ای
صد احتیاج هست و تمنّا نمی‌کنند

«وحشی» چه کرده‌ای تو که خاصّان بزم او
هرگز عنایتی به تو پیدا نمی‌کنند؟

صد و چهل و هفت

خُرّم دل آن کس که ز بستان تو آید
گل در بغل از گشت گلستان تو آید

ما با لب تفسیده ره بادیه رفتیم
خوش آن که ز سرچشمه‌ی حیوان تو آید

خوش می‌گذری، غنچه‌گشای چمن کیست؟
این باد که از جنبش دامان تو آید

«وحشی» مرض عشق کُشد چاره‌گران را
بیچاره طبیبی که به درمان تو آید

صد و چهل و شش

لب بجنبان که سر تُنگ شکر بگشاید
شکرستان تو را، قفل ز در بگشاید

غمزه را بخش اجازت که به خنجر بکَند
دیده‌ای کو به تو، گستاخ‌نظر بگشاید

در گلویم ز تو این گریه که شد عقده‌ی درد
گرهی نیست که از جای دگر بگشاید

شب ما را به در صبح نه آن قفل زدند
که به مفتاح دعاهای سحر بگشاید

همه را کُشت، بگویید که با خاطر جمع
این زمان باز کند تیغ و کمر بگشاید

راه تقریب حکایت ندهی «وحشی» را
که مبادا گله را پیش تو سر بگشاید