مُلک دل را سپه ناز به یغما آمد
دیده را مژده که هنگام تماشا آمد
تا چه کردیم که چون سبزه ز کویی ندمیم؟
گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد
غمزهاش کرد طمع در دل و چونش ندهم
خاصه اکنون که تبسم به تقاضا آمد
مژدهی عمر ابد میرسد اکنون ز لبش
صبر کن یک نفس ای دل که مسیحا آمد
باش آمادهی فتراک ملامت «وحشی»
که تو در خوابی و صیاد ز صد جا آمد
بازم غم بیهوده به همخانگی آمد
عشق آمد و با نشأهی دیوانگی آمد
ای عقل همآنا که نداری خبر از عشق
بگریز که او دشمن فرزانگی آمد
ای شمع به هر شعله که خواهیش بسوزان
مرغ دل «وحشی» که به پروانگی آمد