شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

صد و سی و دو

پیش از اینم جان فزودی لذّتِ دشنام او
اله اله از چه امروز این چنین جان‌کاه بود؟

گو مده فرمان که دیگر نیست دل، فرمان‌پذیر
حکم او می‌رفت چندانی که این‌جا شاه بود

سال‌ها هم بگذرد «وحشی» که سویش نگذرم
تا نپنداری که خشم ما هم‌این یک ماه بود

صد و سی و یک

آن چه کردی آن چه گفتی، غایت مطلوب بود
هر چه گفتی خوب گفتی، هر چه کردی خوب بود

من چرا در عشق اندیشم ز سنگِ طعنِ غیر
آن که مجنون بود اینَ‌ش در جهان سرکوب بود

چند گویی قصه‌ی ایوب و صبر او، بس است
بیش از این ما صبر نتوانیم، آن؛ ایوب بود

بود از مجنون به لیلی لاف یک‌رنگی دروغ
در میان گر احتیاج قاصد و مکتوب بود

من نمی‌دانم که این عشق و محبت از کجاست؟
این قدر دانم که میل از جانب مطلوب بود

این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر
پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود

«وحشی» این مژگان خون‌پالا که گَردِ غم گرفت
یاد آن روزی که در راه کسی جاروب بود

صد و سی

مرغ ما دوش سراینده‌ی بستانی بود
داشت گل‌بانگی و معشوف گلستانی بود

دیده کز نعمت دیدار نبودش سپری
مگسی بود که مهمان سرِ خوانی بود

دست امید که یک بار نقابی نکشید
بود دور از سر و نزدیک به دامانی بود

صد و بیست و نه

ماه من گفتم که با من مهربان باشد، نبود
مرهم جان من آزرده‌جان باشد، نبود

«وحشی» از بی‌لطفی او صد شکایت داشتیم
پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود

صد و بیست و هشت

چو شمعِ شب همه شب، سوز و گریه زآنم بود
که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود

به التفات تو دارم امیدواری‌ها
ولی ز خوی تو ایمن نمی‌توانم بود

ستم گذشته ز اندازه ور نه کی با تو
کدام روز دگر این قدر فغانم بود

زبان خامه‌ی من سوخت زین غزل «وحشی»
مگر زبانه‌ای از آتش نهانم بود

صد و بیست و هفت

بس شیوه‌های ناز که در پرده داشت حُسن
اما تبسّمی که شود پرده‌در نبود

صد و بیست و شش

آن نصیحت‌ها که می‌کردیم اهل عشق را
این زمان معلومِ ما شد کآن همه افسانه بود

صد و بیست و پنج

گل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد
از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد

خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم
چندان که دگر طاقت فریاد نباشد

شهری که در او هم‌چو تو بیدادگری هست
بیدادکشان را طمع داد نباشد

سنگی به ره توسن شیرین نتوان یافت
کآتش به دلش از غم فرهاد نباشد

«وحشی» چه کنی ناله که معمور نشد دل
بگذار که این غم‌کده آباد نباشد

صد و بیست و چهار

خوش آن کو غنچه‌سان با گل‌عذاری هم‌نشین باشد
صراحی در بغل، جام می‌اش در آستین باشد

ز دستت هر چه می‌آمد به اربابِ وفا کردی
نکردی هیچ تقصیری، وفاداری هم‌این باشد

کجا گفتن توان، شرحِ غمِ محمل‌نشین خود
اگر هم چون جرس ما را زبان آهنین باشد

به هر ویرانه کآن‌جا «وحشی» دیوانه جا گیرد
ز هر سو دامنی پرسنگ، طفلی در کمین باشد

صد و بیست و سه

این است کز او رخنه به کاشانه‌ی من شد
تاراج‌گر خانه‌ی ویرانه من شد

این است که مِی‌ ریخت به پیمانه‌ی اغیار
خون ریخت چو دور من و پیمانه‌ی من شد

این است که چشم تَرِ من ابر بلا ساخت
سیل آمد و بنیاد کن خانه‌ی من شد

صد و بیست و دو

ملول از زهد خویشم، ساکن می‌خانه خواهم شد
حریف ساغر و هم‌مشرب پیمانه خواهم شد

اگر بیند مرا طفلی به این آشفتگی داند
که از عشق پری‌رخساره‌ای دیوانه خواهم شد

به هر جا می‌رسم افسانه‌ی عشق تو می‌گویم
به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد

مگو «وحشی» کجا می‌باشد و منزل کجا دارد
کجا باشم، مقیم گوشه‌ی ویرانه خواهم شد

صد و بیست و یک

مِهرم ز حرمان شد فزون، شوقی ز حسرت کم نشد
هر چند حسرت بیش شد شوق و محبّت کم نشد

تخم امید ما از او، نارسته ماند از بی‌نمی
اما به کِشت دیگران باران رحمت کم نشد

خوش، بخت تو ای مدّعی، کاین‌جا که من خوارم چنین
با یک جهان بی‌حرمتی، هیچت ز حرمت کم نشد

عمری زدم لاف سگی امّا چه حاصل چون مرا
با این همه حقِّ وفا، خواری و ذلّت کم نشد

«وحشی» از او بر خاطرم، پیوسته بود این گرد غم
ز آیینه‌ی من هیچ‌گه، گَرد کدورت کم نشد

صد و بیست

هلاکم ساز گر بر خاطرت، باری ز من باشد
که باشم من که بار خاطر یاری ز من باشد

گذاریدم هم‌آن جایی که میرم، برنداریدم
نمی‌خواهم که بر دوش کسی، باری ز من باشد

ز اشک ناامیدی برد مژگان، آب و می‌ترسم
که ناگه بر سر راه کسی، خاری ز من باشد

به کویش گر ندارم صوت عشرت غم مخور «وحشی»
مرا این بس که آن‌جا ناله‌ی زاری ز من باشد

صد و نوزده

هر چند ناز کردی، نیازم زیاده شد
دردم فزود و سوز و گدازم زیاده شد

هر چند بیش کُشت به ناز و کرشمه‌ام
رغبت به آن کرشمه و نازم زیاده شد

صد و هجده

خواب آوَرَد افسانه و افسانه‌ی عاشق
هر کس که کند گوش، دگر خواب ندارد

سیل مژه ترسم که تن از پای در آرد
کاین سست‌بنا طاقت سیلاب ندارد

صد و هفده

دگر آن شب است امشب که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد

من و زخمِ تیزدستی که زد آن چنان به تیغم
که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد

همه زهر خورده پیکان، خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد

ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد

به هوای باغ مرغان همه بال‌ها گشاده
به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد

بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق
به جز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد

می وصل نیست «وحشی» به خمارِ هجر خو کن
که شراب ناامیدی غم درد سر ندارد