شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

سی‌صد و هشت

هست هنوز ماه من، چشم و چراغ دیگران
سبزه‌ی او هنوز به از گل باغ دیگران

خلق، روان به هر طرف بهر سراغ یار من
بیهده من چرا روم بهر سراغ دیگران؟

رسته گلم ز بام و در، جای دگر چرا روم؟
با گل خود چه می‌کنم سبزه‌ی باغ دیگران

«وحشی» از او علاج کن سوز درون خویش را
فایده چیست سوختن از تف داغ دیگران

سی‌صد و هفت

آمد آمد حسن در رخش غرور انگیختن
اینک اینک عشق می‌آید به شور انگیختن

هر که را کحل محبت چشم جان روشن نساخت
روز حشرش هم‌چون‌آن خواهند کور انگیختن

رسم بزم ماست دود از دل بر آوردن نخست
سوختن چون عود و از مجمر بخور انگیختن

دست کردن در کمر با عشق، کاری سهل نیست
فتنه‌ای نتوان ز بهر خود به زور انگیختن

سی‌صد و شش

من این تار نگه را حلقه‌حلقه می‌کنم اما
شکاری را که من دیدم زیاد است از کمند من

سی‌صد و پنج

به دل، دیرین‌بنایی بود کندم
به جای او ز نو طرحی فکندم

خریدارانه چشمی دید سویم
نگفت اما هنوز از چون و چندم

قبولی زان نگه می‌یابم ای بخت
بسوزان بهر چشم بد، سپندم

نگهبانت به سوی فتنه و ناز
فریبم می‌دهند و می‌برندم

ره پر تیغ و تیر غمزه پیش است
خداوندا نگه دار از گزندم

برو «وحشی» تو صید زلف او باش
که من جای دگر سر در کمندم

سی‌صد و چهار

در بزم وصل اگر چه هم‌این در میان منم
چون نیک بنگری ز همه بر کران منم

رنگی ز گل ندارم و بویی ز یاسمن
آری کلیددار در بوستان منم

معلوم، مهربانی اهل هوس که چیست
بشنو سخن که عاشقم و مهربان منم

ای گل اگر به گفته‌ی «وحشی» عمل کنی
صد ساله نو بهار خزان را ضمان منم

سی‌صد و سه

چو دیدم خوار خود را، از در آن بی‌وفا رفتم
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم

بر آن بودم که در راه وفایش عمرها باشم
چو می‌دیدم که از حد می‌برد جور و جفا رفتم

دلم گر آید از کویش برون آگه کنید او را
که گر خواهد مرا، من جانب شهر وفا رفتم

سی‌صد و دو

یک همدم و هم‌نفس ندارم
می‌میرم و هیچ‌کس ندارم

گویند بگیر دامن وصل
می‌خواهم و دسترس ندارم

دارم هوس و نمی‌دهد دست
آن نیست که این هوس ندارم

گفتی گله‌ای ز ما نداری
دارم گله از تو پس ندارم

«وحشی» نروم به خواب راحت
تا تکیه به خار و خس ندارم