شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

چهل و چهار

می‌کشیدند ملایک همه چون سُرمه به چشم
هر غباری که تو را از سُم توسن برخاست

چهل و سه

در دل هم‌آن محبّت پیشینه باقی است
آن دوستی که بود در این سینه باقی است

از ما فروتنی ا‌ست بِکِش تیغ انتقام
بر خاطر شریفت اگر کینه باقی است

چهل و دو

مِی هست و اعتدالِ هوا هست و سبزه هست
چیزی که نیست صحبت یارانِ جانی است

یاری به دست‌ آر موافق، تو «وحشیا»
کآن یار، باقی است و خود این جمله فانی است

چهل و یک

یار ما، بی‌رحم یاری بوده است
عشق او با صعب کاری بوده است

لطف او نسبت به من این یک‌دو سال
گر شماری، یک‌دو باری بوده است

تا به غایت ما هنر پنداشتیم
عاشقی، خود عیب و عاری بوده است

لیلی و مجنون به هم می‌بوده‌اند
پیش از این، خوش‌روزگاری بوده است

می‌شنیدم من که این «وحشی» کسی است
او عجب بی‌اعتباری بوده است

چهل

امروز، ناز، عذر جفاهای رفته خواست
عذری که او نخواست، تبسّم، نهفته خواست

من بنده‌ی نگه که به صد شرح و بسط گفت
حرف عنایتی که تبسّم، نگفته خواست

لطف آمد و تلافی صدساله می‌کند
خشم ارچه کرد هر چه در این یک دو هفته خواست

شکر خدا را که مُرد به بیداریِ فراق
«وحشی»! کسی که دیده‌ی بخت تو، خفته خواست

سی و نه

خوار می‌کُن، زار می‌کُش، منّتت بر جان ماست
خواریِ ظاهر، گواهِ عزّت پنهان ماست

چشم ظاهربین بر آزار است وای ار بنگرد
این گلستان‌ها که پنهان، زیر خارستان ماست

تَرک ما کردی و مهر و لطف، بیعت با تو کرد
ناز و استغنا ولی هم‌عهد و هم‌پیمان ماست

بی‌رضای ماست سویت آمدن، از ما مرنج
این نه جرم ما، گناهِ پای نافرمان ماست

تلخ دارویی است زهرِ چشم و ترکِ نوش‌خند
لیکن آن دردی که ما داریم این درمان ماست

عقل را با عشق و عاشق را به سامان دشمنی‌ است
بی‌خرد «وحشی» که در اندیشه‌ی سامان ماست

سی و هشت

دلیری‌ای که دلم کرد و می‌زند در صلح
به اعتماد نگه‌های رغبت‌آمیز است

مریضِ طفل‌مزاجند عاشقان، ور نه
علاج رنج تغافل، دو روز پرهیز است

رقیب! عزت خود گو مبر که بر در عشق
حریف کوه‌کنی نیست آن که پرویز است

به ذوقِ جُستن فرهاد می‌رود گل‌گون
تو این مبین که عنان بر عنان شبدیز است

سی و هفت

به اعتماد کس ای غنچه راز دل مگشای
که بلبل تو به زاغ و زغن هم‌آواز است

نه زخم ماست هم‌این از کمان دشمن و بس
که دوست نیز کمان‌ساز و ناوک‌انداز است

زمان قه‌قهه‌ی کبک، خوش دراز کشید
مجال گریه‌ی خونین و چنگَلِ باز است

سی و شش

در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است

عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حُسن است که می‌گردد و جویای نیاز است

این زاغِ عجب چیست که کبک دری‌اش را
رنگینی منقار ز خون دل باز است؟

این مهره‌ی مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون کآتش یاقوت‌گداز است

«وحشی»! تو برون مانده‌ای از سعی کم خویش
ور نه در مقصود به روی همه باز است

سی و پنج

آن که در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو
گرچه نوخیز نهالی است، سراپا ثمر است

توتی ما که به غیر از قفس تنگ ندید
این زمان بال‌فشان بر سر تُنگ شکر است

بشتابید و به مجروح کهن مژده برید
که طبیب آمد و در چاره‌ی ریشِ جگر است

سی و چهار

در رهِ پُر خطرِ عشق بُتان، بیمِ سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است

پیش از آن روز که میرم، جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خون‌ها ز توام در جگر است

چه کنم با دل خودکام بلادوست که او
می‌رود بیش‌تر آن جا که بلا، بی‌سپر است

چند گویند به «وحشی» که نهان کن غم خویش
از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است

سی و سه

لطف پنهانی او در حق من بسیار است
گر به ظاهر سخنش نیست، سخن بسیار است

فرصت دیدن گل، آه! که بسیار کم است
و آرزوی دل مرغان چمن بسیار است

دل من در هوس سرو و سمن‌رخساری است
ور نه برطرف چمن، سرو و سمن بسیار است

«وحشی» از من مَطَلب صبر بسی در غم دوست
اندکی گر بُوَدم صبر ز من بسیار است

سی و دو

یاد او کردم ز جان صد آهِ درد‌آلود خاست
خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل، دود خاست

دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم
آتشی افتاد در مِجمر که دود از عود خاست

از سرود درد من در بزم او افتاد شور
نِی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست

سی و یک

جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم؟
باعث خوش‌حالی جان غمین من کجاست؟

ای صبا! یاری نما، اشک نیاز من ببین
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست؟

دور از آن آشوبِ جان و دل، دگر صبرم نماند
آفت صبر و دل و آشوبِ دین من کجاست؟

سی

کسی خود جان نَبُرد از شیوه‌ی چشم فسون‌سازت
دگر قصد که داری ای جهانی کشته‌ی نازت؟

نمی‌دانم که باز ای ابر رحمت بر که می‌باری؟
که بینم در کمین‌گاه نظر، صد ناوک‌اندازت

همای دولتی، تا سایه بر بام که اندازی
خوشا بخت بلندی را که سوی اوست پروازت

چه گفتم! اله اله! آن چنان سرکش نیفتادی
که آساید کسی در سایه‌ی سرو سرافرازت

بیست و نه

گریه، بس کرده‌ام ای جغد! نشین فارغ‌بال
که خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشب

بیست و هشت

گَهی از مِهر یاد عاشق شیدا کند یا رب؟
چو شیدایی ببیند، هیچ یاد ما کند یا رب؟

گرفتم کآن مسافر، نامه سوی من روان سازد
چه‌سان قاصد، منِ گم‌نام را پیدا کند یا رب؟

بیست و هفت

من، رندِ گداپیشه و او پادشهِ حُسن
با هم چو منی کِی شود از عار مصاحب؟

یک‌باره چرا قطع نظر می‌کنی از ما
بودیم نه آخر به تو یک‌بار مصاحب؟

بیست و شش

قصه‌ی مِی خوردنِ شب‌ها و گشت ماهتاب
هم حریفان تو می‌گویند پیش از آفتاب

مجلسی داری و ساغر می‌کشی تا نیم‌شب
روز پنداری نمی‌بینیم چشم نیم‌خواب؟

باده گر بر خاک ریزی به که در جام رقیب
می‌خورد با او کسی، حیف از تو و حیف از شراب!

«وحشی»ِ دیوانه‌ام، در راست‌گویی‌ها مثل
خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب

بیست و پنج

خودنمایی کِی کند آن کس که واصل شد به دوست
چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب

کِی دهد در جلوه‌گاهِ دوست، عاشق راهِ غیر
دم مزن از عشق گر ره می‌دهی بر دیده خواب

بیست و چهار

دلم را بود از آن پیمان‌گسل، امیدِ یاری‌ها
به نومیدی کشید آخر، همه امیدواری‌ها

رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی؟
مکن جانا که هست این موجب بی‌اعتباری‌ها

به اغیار از تو این گرم‌اختلاطی‌ها که من دیدم
عجب نبوَد اگر چون شمع دارم اشک‌باری‌ها

بیست و سه

ای سرخ گشته از تو به خون، روی زرد ما
ما را ز درد کُشته و غافل ز درد ما

از تیغِ بی‌ملاحظه‌ی آه ما بترس
اولی است این که کس نشود هم‌نبرد ما

در آه ما نهفته خزان و بهار حُسن
تأثیرهاست با نفَس گرم و سرد ما

رخش این چنین متاز که پیش از تو دیگری
کرده است این چنین و ندیده است گَرد ما

صد لعبِ بوالعجب شد و صد نقشِ بد نشست
تا ریختیم با تو، بد افتاد نَرد ما

بیست و دو

از کاه، کهربا بگریزد به بخت ما
خنجر به جای برگ برآرد درخت ما

الماس ریزه شد نمک سوده‌ی حکیم
در زخم بستن جگر لخت‌لخت ما

با این همه خجالت و ذلّت که می‌کشم
از هم فرو نریخت زهی روی سخت ما

زورق گران و لجّه خطرناک و موج صعب
ای ناخدا نخست بینداز رخت ما