شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

صد و چهل و پنج

بتان که اهل تعلق به قیدشان بندند
غریب سخت‌دلی چند سست‌پیوندند

تهیه‌ی سبب گریه‌های چون زهر است
شکرفشانی اینان که در شکرخندند

به رود نیل فکندند دیده‌ی پدران
جماعتی که از ایشان بهینه‌فرزندند

فغان که نغمه‌سرایان گل نی‌اند آگه
که هست رنگی و بویی بدان‌چه خرسندند

حقوق خدمت صدساله، لعب اطفال است
به کشوری که در آن کودکان خداوندند

ز شور این نمکینان جز این نیاید کار
که بر جراحت «وحشی» نمک پراکندند

صد و چهل و چهار

ترسم در این دل‌های شب از سینه آهی سر زند
برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی در زند

از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری
آن نیمه‌های شب که او با مدّعی، ساغر زند؟

کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما
گر یک دعا تازد برون بر یک جهان لشکر زند

آتشفشان است این هوا ، پیرامُن ما نگذری
خصمی به بال خود کُنَد مرغی که این‌جا پر زند

می بی‌صفا، نی بی‌نوا، وقت است اگر در بزم ما
ساقی مِیِ دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند

ما را در این زندان غم، مِن‌بعد نتوان داشتن
بندی مگر بر پا نهد، قفلی مگر بر در زند

«وحشی» ز بس آزردگی زهر از زبانم می‌چکد
خواهم دلیری کاین زمان خود را بر این خنجر زند

صد و چهل و سه

نیازی کز هوس خیزد کدامش آبرو باشد
نیاز بلهوس هم‌چون نماز بی‌وضو باشد

ز مستی آن‌که می‌گوید اناالحق، کی خبر دارد
که کرسی زیر پا، یا ریسمانش در گلو باشد

نه صلحت باعثی‌دارد نه خشمت موجبی، یارب
چه خواند این طبیعت را کسی، وین خو چه خو باشد

بدین بی‌مهریِ ظاهر، مشو نومید ازو «وحشی»
چه می‌دانی تو شاید در ته خاطر نکو باشد

صد و چهل و دو

مرا وصلی نمی‌باید، من و هجر و ملال خود
صلا زن هر که را خواهی، تو دانی و وصال خود

نخواهد بود حال هیچ عاشق هم‌‌چو حال من
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود

ز من شرمنده‌ای از بس که کردی جور، می‌دانم
ز پرکاری ز من پنهان نمایی انفعال خود

زبان خوب است اما بی‌زبانی چون زبان من
که گردد لال هر گه شرح باید کرد حال خود

نمی‌گفتم مشو پروانه‌ی شمع رُخش «وحشی»
چو نشنیدی نصیحت، این زمان می‌سوز بال خود

صد و چهل و یک

من صید دیگری نشوم «وحشی» توام
اما تو هم برون مرو از صیدگاه خود

صد و چهل

هر دلی کز عشق، جانِ شعله‌اندوزش نبود
گر سراپا آتشِ سوزنده شد سوزش نبود

عشق را آماده بود اسباب و جان مستعد
کار چون افتاد با دل، بختِ فیروزش نبود

در کمانِ ناز، آن تیری که من می‌خواستم
بود پَر، کش لیک پیکان جگردوزش نبود

طاقت آوردیم چندین سال از او بیگانگی
آشنایی شد ضرورت، تاب یک روزش نبود

صد و سی و نه

زآن عهد یاد باد که از ما به کین نبود
بودش گمانِ مِهر و هنوزش یقین نبود

اقرار مِهر کردم و گفتم وفا کنی
کُشتی مرا، قرار تو با من چنین نبود

من خود گره به کار خود انداختم که تو
زین پیش با مَنَت گرهی بر جبین نبود

افسانه‌ای است بودن شیرین به کوه‌کن
آن روز چشم فتنه مگر در کمین نبود؟

صد و سی و هشت

دوش از عربده یک مرتبه باز آمده بود
چشم پر عربده‌اش بر سر ناز آمده بود

چشمش از ظاهر حالم خبری می‌پرسید
غمزه‌اش نیز به جاسوسی راز آمده بود

غیر داند که نگاهش چه بلا گرمی داشت
زآن‌که در بوته‌ی غیرت به گداز آمده بود

چه اداها که ندیدم چه نظرها که نکرد
بنده‌اش من که عجب بنده‌نواز آمده بود

صد و سی و هفت

ما کشته‌ی جفا نه برای وفا شدیم
صد جان فدای خنجر تو، خون‌بها چه بود؟

بی شکوه و شکایت ما ترک جور چیست؟
دیدی چه ناصواب، بفرما خطا چه بود؟

با این غرور حسن که صد نخل سربلند
از پا فکند، نرمی او با گیا چه بود؟

صد و سی و شش

چون تو مستغنی ز دل بودی، دل‌آرایی چه بود؟
بر دل و جان، ناز را چندین تقاضایی چه بود؟

مشکلی دارم بپرسم از تو یا از یار تو
جلوه‌ی خوبی چه و منع تماشایی چه بود؟

بود چون در کیش خوبی عیب، عاشق داشتن
جرم چشم ما چه باشد، عرض زیبایی چه بود؟

گشته بودم مستّعد عشق، تقصیر از تو شد
آن‌چه باشد کم مرا ز اسباب رسوایی چه بود؟

از پی رم‌کرده‌آهویی که پنداری‌ پرید
کس نمی‌پرسد مرا کاین دشت‌پیمایی چه بود؟

گر مرا می‌کرد بدخو، هم‌نشینی‌های خاص
«وحشی» اکنون حال من در کنج تنهایی چه بود؟

صد و سی و پنج

با غیر، دوش این همه گردیدنش چه بود؟
و ز زهر چشم، جانب ما دیدنش چه بود؟

آن ناز چشم کرده، سر صلح اگر نداشت
از دور ایستادن و خندیدنش چه بود؟

اظهار قرب اگر نه غرض بود غیر را
از من ره حریم تو پرسیدنش چه بود؟

صد و سی و چهار

رسم؛ این می‌باشد ای دیرآشنای زودسر
آن همه لاف وفا، آخر هم‌این مقدار بود؟

یاری ظاهر چه کار آید؟ خوش آن یاری که او
هم به ظاهر یار بود و هم به باطن یار بود

کرد «وحشی» شکوه‌ی بی‌التفاتی برطرف
دردسر می‌شد و گر نه درددل بسیار بود

صد و سی و سه

ای مرغ زودرام، که آورد نقل و می؟
دام فریب آبِ که و دانه‌ی که بود؟

آوازه‌ات به مستی و رندی بلند شد
افشای آن ز نعره‌ی مستانه‌ی که بود؟