شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

صد و هفتاد و یک

تبسّمی ز لب دل‌فریب او دیدم
که هر چه با دل من کرد آن تبسّم کرد

چون‌آن شدم ز غم و غصه‌ی جدایی دوست
که دید دشمن اگر حال من، ترحّم کرد

ز سنگ تفرقه ایمن نشست صاف‌دلی
که رفت و تکیه به دیوار دیر چون خُم کرد

نگفت یار که داد از که می‌زند «وحشی»
اگر چه بر در او عمرها تظلّم کرد

صد و هفتاد

اظهار محبت به سگ کوی تو کردیم
گفتیم مگر دوست شود، دشمن ما شد

صد و شصت و نه

چه می‌پرسی حدیث درد‌پروردی که احوالش
کسی هرگز نفهمد بس که هنگام سخن گِریَد

برو ای پند‌گو بگذار «وحشی» را که این مسکین
دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گِریَد

صد و شصت و هشت

به خود دادم قرار صبر بی او یک دو روز اما
از آن ترسم که ناگه روزگاری در میان افتد

فغان کز دست شد کارم ز هجر و کارسازان را
ز ضعف طالعم هر روز کاری در میان افتد

خوش آن روزی که چون گویند پیشت حرف مشتاقان
حدیث درد من هم از کناری در میان افتد

صد و شصت و هفت

عشق گو بی‌عزتم کن، عشق و خواری گفته‌اند
عاشقی را مایه‌ی بی‌اعتباری گفته‌اند

کوه محنت بر دلم نه، منّتت بر جان من
عاشقی را رکن اعظم بردباری گفته‌اند

پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست
آن چه اهل تقوی‌اش پرهیزکاری گفته‌اند

راست شد دل با رضای یار و رست از هجر و وصل
آری آری راستی و رستگاری گفته‌اند

زیستن فرع است «وحشی»، اصل پاس دوستی است
جان و سر سهل است اول حفظ یاری گفته‌اند

صد و شصت و شش

در بوستان حُسن تو، گل بر سر گل است
در بسته بوده‌ای و گلش را نچیده‌اند

ای باد! سرگذشت جدایی به گل بگوی
زین بلبلان که سر به پر اندر کشیده‌اند

آیا چه‌گونه می‌گذرد تلخی قفس
بر طوطیان که بر شکرستان پریده‌اند

شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور
عشاق را زبان شکایت بریده‌اند

صد و شصت و پنج

کجا در بزم او جای چو من دیوانه‌ای باشد؟
مقام هم‌چو من دیوانه‌ای، ویرانه‌ای باشد

چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوایی
که این هم در میان مردمان افسانه‌ای باشد

من و شمعی که باشد قدر عاشق آن قدر پیشش
که چون خود را بسوزد کم‌تر از پروانه‌ای باشد

مگو «وحشی» کجا می‌باشد ای سلطان مه‌رویان
کجا باشد مقامش گوشه‌ی می‌خانه‌ای باشد

صد و شصت و چهار

غم هجوم آورده می‌دانم که زارم می‌کُشد
وین غم دیگر که دور از روی یارم می‌کُشد

می‌کُشد صد بار هر ساعت من بدروز را
من نمی‌دانم که روزی چند بارم می‌کُشد

گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
کاین چو‌ن‌این فصلی غم آن گل‌عُذارم می‌کُشد

شب هلاکم می‌کند اندیشه‌ی غم‌های روز
روز، فکر محنت شب‌های تارم می‌کُشد

گفته خواهد کُشت «وحشی» را به صد بیداد، زود
دیر می‌آید مگر از انتظارم می‌کُشد

صد و شصت و سه

هم مگر فیض توام نطق و بیانی بدهد
در خور شُکر عطای تو، زبانی بدهد

آن جواهر که توان کرد نثار تو کم است
هم مگر همّت تو، بحری و کانی بدهد

«وحشی» از عهده‌ی شکر تو نیاید بیرون
عذر این خواهد اگر عمر امانی بدهد

صد و شصت و دو

مگوییدش حدیث کوه درد من که می‌ترسم
چو گویید این سخن ناگه برآن خاطر گران آید

از آنم کس نمی‌پرسد که چون پرسد کسی حالم
به او گویم غم دل آن قدر کز من به جان آید

بیا ای باد! خاکم بر سر هر ره‌گذر افکن
که دامانش بگیرم هر کجا دامن‌کشان آید