شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

دویست و شصت و پنج

ما گل به پاسبان گلستان گذاشتیم
بستان به پرورنده‌ی بستان گذاشتیم

می‌آمد از گشودن آن بوی منّتی
در بسته باغ خُلد به رضوان گذاشتیم

در کار ما مضایقه‌ای داشت ناخدا
کشتی به موج و رَخت به توفان گذاشتیم

در خود نیافتیم مدارا به اهرمن
بوسیدن بساط سلیمان گذاشتیم

ظلمت به پیش چشمه‌ی حیوان تتق کشید
رفتیم و ذوق چشمه حیوان گذاشتیم

«وحشی» نداشت پای گریز از کمند عشق
او را به بند خانه‌ی حرمان گذاشتیم

دویست و شصت و چهار

می‌توانم که لب از آب خضر تَر نکنم
میرم از تشنگی و چشم به کوثر نکنم

شوق یوسف اگرم ثانی یعقوب کند
دارم آن تاب کز او دیده منوّر نکنم

آن قوی‌حوصله بازم که اگر حسرت صید
چنگ در جان زندم میل کبوتر نکنم

دارم آن صبر که با چاشنی ذوق مگس
بر لب تُنگ شِکر دست به شِکر نکنم

در جنّت بگشا بر رُخم ای خازن خُلد
که دِماغ از گل باغ تو معطر نکنم

حله‌ی نور اگرم حور به اکراه دهد
پیشش اندازم و نستانم و در بر نکنم

«وحشی» آزردگی‌ای داری و از من داری
من چه کردم که غلط بود که دیگر نکنم

دویست و شصت و سه

آمدم از سر نو بر سر پیوند قدیم
نو شد آن سلسله‌ی کهنه و آن بند قدیم

آمدم من به سر گریه‌ی خود به که تو نیز
بر سر ناز خود آیی و شکرخند قدیم

به وفای تو که تا روز قیامت باقی‌ست
عهد دیرین به قرار خود و سوگند قدیم

بهر آن حلقه به گوشی‌م که بودیم ای باد
برسان بندگی ما به خداوند قدیم

خلوتی خواهم و در بسته و یک محرم راز
که گشایم سر راز و گله‌ای چند قدیم

دویست و شصت و دو

مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم
که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم

شراب لطف پُر در جام می‌ریزی و می‌ترسم
که زود آخر شود این باده و من در خُمار افتم

ز یُمن عشق بر وضع جهان خوش خنده‌ها کردم
معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم

تظلّم آن قدر دارم میان راهت افتاده
که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم

عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و می‌ترسم
که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم

دویست و شصت و یک

دو هفته رفت که ننواختی به نیم‌نگاهم
هنوز وقت نیامد که بگذری ز گناهم؟

میان ما و تو صد گونه خشم شد همه بی‌جا
چون‌این مکن که مرا عیب می‌کنند و تو را هم

کدام ملک به توفان دهم کدام بسوزم
که فرق تا به قدم سیل اشک و شعله‌ی آهم

فتاده‌ام به رهت، چشم و گوش گشته سراپا
بیا که گوش به آواز پا و چشم به راهم

مکن که عیب کنندت ز چون منی چو گریزی
که نیک‌نامی جاوید از برای تو خواهم

چو «وحشی» از چمن وصل رُستم اول و آخر
سموم بادیه‌ی هجر، زرد کرد گیاهم

دویست و شصت

نفس گرم نگر، فیض اثر بین که اگر
بگمارم به خزان، رشک بهارش سازم

کیست بدخواه تو ای همّت پاکان با تو
که به یک آه سحر بهر تو کارش سازم

باغبان چمن حُسن توام، گو دگران
گل نچینند که من با خس و خارش سازم

«وحشی» این دل که عزیز است به هر جا که رود
چندش آرم به سر کویی و خوارش سازم

دویست و پنجاه و نه

این بس که تماشاگر بُستان تو باشم
مرغ سر دیوار گلستان تو باشم

کافی است هم‌این بهره‌ام از مائده‌ی وصل
کز دور، مگس‌ران سر خوان تو باشم

این منصب من بس که چو رخش تو شود زین
جاروب‌کش عرصه‌ی جولان تو باشم

در بزم‌گه یوسف اگر ره دهدم بخت
در آرزوی گوشه‌ی زندان تو باشم

من «وحشی»ام و نغمه‌سرای چمن حُسن
معذورم اگر مرغ غزل‌خوان تو باشم

دویست و پنجاه و هشت

شد وقت آن دیگر که من ترک شکیبایی کنم
ناموس را یک سو نهم بنیاد رسوایی کنم

چندی بکوشم در وفا، کز من نپوشد راز خود
هم مَحرم مجلس شوم، هم باده‌پیمایی کنم

گر خواهی‌ام در بند غم، پای وفا در سلسله
کردم میان خاک و خون، زنجیرفرسایی کنم

تو خفته و من هر شبی در خلوت جان آرمت
دل را نگهبانی دهم خود را تماشایی کنم

گفتم که خودرایی مکن گفت این چون‌این باشد ولی
«وحشی» کجا شیدا شود گر ترک خود‌رایی کنم

دوست و پنجاه و هفت

چه خوش گزیده‌امت از بساط حُسن‌فروشان
نه عاشق تو که من عاشق بصیرت خویشم