گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
آورده اقبالم دگر تا سجدهی این در کنم
شکرانهی هر سجدهای، صد سجدهی دیگر کنم
کردم سراپا خویش را چشم از پی طیِّ رهت
کز بهر سجده بر درت خود را تمامی سر کنم
گوگرد احمر کی کند کار غبار راه تو
این کیمیا گر باشدم خاک سیه را زر کنم
تو خوش به دولت خواب کن گر پاسبانی بایدت
من از دعای نیم شب، گردون پر از لشکر کنم
خصمت که هست اندر قفس بگذار با آهِ مَنَش
کو را اگر یاقوت شد زین شعله خاکستر کنم
گر توتیایی افکنی در دیدهام از راه خود
از رشک چشم خود نمک در دیدهی اختر کنم
بر اوج تختت کاندر او سیمرغ، شهپر گم کند
من پشه و از پشه کم کی عرض بال و پر کنم
«وحشی» چه پیش آرد که آن ایثار راهت را سزد
از مخزن فیضت مگر دامن پر از گوهر کنم
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 30 مهرماه سال 1392 ساعت 10:24 ق.ظ
صد دشنه بر دل میخورم وز خویش پنهان میکنم
جان، گریه بر من میکند من، خنده بر جان میکنم
خون قطرهقطره میچکد تا اشک نومیدی شود
وز آه سرد اندر جگر، آن قطره پیکان میکنم
دست غم اندر جیب جان، پای نشاط اندر چمن
پیراهنم صد چاک و من، گل در گریبان میکنم
گلخنفروز حسرتم، گِرد آورد خاشاک غم
بیدرد پندارد که من، گَشت گلستان میکنم
غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش
این خانهی تنگی که من، او را به زندان میکنم
امروز یا فردا اجل، دشواری غم میبرد
«وحشی» دو روزی صبر کن کار تو آسان میکنم
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 21 مهرماه سال 1392 ساعت 11:55 ب.ظ
گو جان ستان از من که من، تن در بلای او دهم
پیکر به خون اندر کِشم، جان خونبهای او دهم
جانی به حسرت میکنم بهر عیادت گو میا
کی بهر حفظ جان خود تشویش پای او دهم
ماخولیا گر نیست این جویم چرا خونخوارهای؟
کو قصد جان من کُند من جان برای او دهم
چون عشق خواهم دشمنی این جان ایمنخفته را
تا باز صد ره هر شبی تغییر جای او دهم
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 21 مهرماه سال 1392 ساعت 01:33 ق.ظ
من که چون شمع از تف دل جانگدازی میکنم
گر سرم برداری از تن، سرفرازی میکنم
با چوناین تندی و بیباکی که آن عاشقکُشست
آه اگر داند که با او عشقبازی میکنم
میکِشد آنم که خنجر میزند وانگه به ناز
باز میپرسد که چون عاشق نوازی میکنم
ای عزیزان! بار خواهم بست، یار من کجاست؟
حاضرش سازید تا من کارسازی میکنم
همچو «وحشی» نیمبسمل در میان خاک و خون
میتپم و آن شوخ پندارد که بازی میکنم
مجتبیٰ فرد
شنبه 20 مهرماه سال 1392 ساعت 12:36 ق.ظ
جانا چه واقع است؟ بگو تا چه کردهایم؟
با ما چه شد که بد شدهای؟ ما چه کرده ایم؟
آیا چه شد که پهلوی ما جا نمیکنی؟
از ما چه کار سر زده بیجا؟ چه کردهایم؟
بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم
چون است؟ ما به مردم دنیا چه کردهایم؟
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1392 ساعت 01:59 ق.ظ
دیریست که رندانه شرابی نکشیدیم
در گوشهی باغی، میِ نابی نکشیدیم
چون سبزه، قدم بر لب جویی ننهادیم
چون لاله، قدح بر لب آبی نکشیدیم
بر چهره کشیدیم نقاب کفن، افسوس
کز چهرهی مقصود نقابی نکشیدیم
بسیار عذابی که کشیدیم ولیکن
دشوارتر از هجر، عذابی نکشیدیم
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 15 مهرماه سال 1392 ساعت 11:11 ب.ظ
چهها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط میگفت! خود را کُشتم و درمان خود کردم
مگو وقتی دل صدپارهای بودت کجا بُردی
کجا بردم؟ ز راه دیده در دامان خود کردم
ز سر بگذشت آب دیدهاش از سرگذشت من
به هر کس، شرح آب دیدهی گریان خود کردم
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 14 مهرماه سال 1392 ساعت 01:26 ق.ظ
آتش به جگر زان رخ افروخته دارم
وین گریهی تلخ از جگرِ سوخته دارم
گفتی تو چه اندوختهای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غماندوخته دارم
انداختهام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفتِ باز نظردوخته دارم
در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نوآموخته دارم
«وحشی» به دل این آتش سوزنده چو فانوس
از پرتو آن شمع برافروخته دارم
مجتبیٰ فرد
جمعه 12 مهرماه سال 1392 ساعت 11:08 ق.ظ
کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و نالهی زاری نداشتم
تا بود نقد جان، به کف من نیامدی
آن روز آمدی که نثاری نداشتم
گفتم ز کار بُرد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری نداشتم
شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم
پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست، دست نگاری نداشتم
در مجلسی میانهی جمعی نبود یار
کآنجا پی نظاره کناری نداشتم
«وحشی» مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 9 مهرماه سال 1392 ساعت 07:25 ب.ظ
صبرم نماند و نیست دگر تاب فرقتم
خوش بر سر بهانه نشستهست طاقتم
من مرد حملهی سپه هجر نیستم
گیرم که استوار بود پای جرأتم
زندان بی در است کدورتسرای هجر
من چون در این طلسم فتادم به حیرتم
جایز نداشتهست کسی هجر دائمی
من مفتی مسائل کیش محبتم
«وحشی» منم مورخ زندانیان هجر
زیرا که دیر سالهی زندان حسرتم
مدتی شد کز گلستانی جدا افتادهام
عندلیبم سخت بیبرگ و نوا افتادهام
نوبهاری میدماند از خاک من گل وان گذشت
گشتهام پژمرده و ز نشو و نما افتادهام
در هوای گلشنی صد ره چو مرغ بستهبال
کردهام آهنگ پرواز و بجا افتادهام
گر نمیپویم ره دیدار، عذرم ظاهر است
بس که در زنجیر غم ماندم ز پا افتادهام
نه گمان رستگی دارم نه امید خلاص
سخت در تشویش و محکم در بلا افتادهام
مایهی هستی تمامی سوختم بر یاد وصل
مفلسم «وحشی» به فکر کیمیا افتادهام
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 ساعت 12:32 ق.ظ
برو که با دل پُردرد و روی زرد بیایم
اگر چو باد روی، تند همچو گرد بیایم
به سوی ملک عدم گر چه از جفای تو رفتم
اگر به لطف بگویی که باز گرد، بیایم
مگو نیامدهای سوی ما، بگو که چهگونه
به صحبتی که مرا کس طلب نکرد بیایم
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 ساعت 12:52 ق.ظ