گو حُرمت خود، ناصح فرزانه نگه دار
خود را ز زبانِ منِ دیوانه نگه دار
جا در خور او جز صدف دیدهی من نیست
گو جای خود آن گوهر یکدانه نگه دار
زاهد چه کشی این همه بر دوش مصلا
بردار سبوی من و رندانه نگه دار
هر چیز که جز باده بود گو برو از دست
در دست هماین شیشه و پیمانه نگه دار
پروانه بر آتش زند از بهر تو خود را
ای شمع! تو هم حرمت پروانه نگه دار
آن زلف، مَکُن شانه که زنجیر دل ماست
بر هم مزن آن سلسله را، شانه نگه دار
«وحشی» ز حرم در قدم دوست قدم نِه
حاجی تو برو خشت و گلِ خانه نگه دار
آخر ای مغرور! گاهی زیر پای خود نگر
زیر پای خود، سرِ عجز گدای خود نگر
این چه استغنا و ناز است؟ این چه کبر و سرکشی است؟
حسبهلله به سوی مبتلای خود نگر
این مَبین جانا که آسان پنجهی صبرم شکست
زور بازویِ غمِ مردآزمای خود نگر
دل و طبع خویش را گو که شوند نرمخوتر
که دلم بهانهجو شد، من از او بهانهجوتر
گله گر کنم ز خویت به جز این قدر نباشد
که شوند اگر تو خواهی قدری از این نکوتر
همه رنگ حیله بینم پس پردهی فریبت
برو ای دورو که هستی ز گل دورو، دوروتر
تو نه مرغ این شکاری، پی صید دیگری رو
که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر
نه خوش آمده است «وحشی» تو غریب خوشادایی
همه طرز تازهگویی، ز تو کیست تازهگوتر؟
رَوَم به جای دگر، دل دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر
به دیگری دهم این دل که خوارکردهی توست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر
خبر دهید به صیّاد ما، که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر
خموش «وحشی»! از انکار عشق او کاین حرف
حکایتی است که گفتی هزار بار دگر
رسید بار دگر، بارِ حُسن، حُکم چه باشد؟
دگر که از نظر افتد، که باز در نظر آید؟
ز سوی مصر به کنعان عجب رهی است که باشد
هنوز قافله درمصر و نامه و خبر آید
کمینه خاصیّت عشق، جذبهای است که کس را
ز هر دری که برانند بیش، بیشتر آید
سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی
نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید
آیین دستگیری ز اهل جهان نیاید
بانگ درای همّت، زین کاروان نیاید
ای عندلیب خو کن با خار غم که هرگز
بوی گل مروّت زین بوستان نیاید
بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا
کاین حرف را نگوید کس تا به جان نیاید
ناچار گشته غربت دل را و گر نه هرگز
مرغی بود که یادش از آشیان نیاید
کم آیدم به خاطر همصحبتان جانی
کآتش به جان نگیرد دل در فغان نیاید
پرسیدن حال دل ریشم بگذارید
یک دم به غم و محنت خویشم بگذارید
یاران به میان من و آن مست میایید
گر میکُشد آن عربدهکیشم بگذارید
چرا ستمگر من با کسی جفا نکند؟
جفای او همه کس میکُشد، چرا نکند؟
فغان ز سنگدل من که خون صد مظلوم
به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند
چه غصهها که نخوردم ز آشنایی تو
خدا تو را به کسی یارب آشنا نکند
کدام سنگدل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت، گریهها نکند
کشیده جام و سرِ بیگنهکُشی دارد
عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند
به لب بگوی که آن خندهی نهان نکند
مرا به لطف نهان تو، بدگمان نکند
تو رنجهای ز من و میل من، ولی چه کنم؟
بگو که ناز توام دست در میان نکند
هزار سود در این بیع هست، خواهی دید
مرا بِخَر که خریدار من زیان نکند
جفا و هر چه کند گو به من خداوند است
ولیک نسبت ما را به این و آن نکند
بس است جور ز صبر آزمود «وحشی» را
هزار بار کسی را کس امتحان نکند
تو زودرنجِ تغافلپرست، وه چه بلندی
چه گفتهام که سلامم دگر جواب ندارد
به خشکسال وفا رستی ای گیاه محبت
بریز برگ که ابر امید آب ندارد
دل بلاکش «وحشی» که خو به داغ تو کرده
اگر به آتش دوزخ رود عذاب ندارد
روزها شد تا کَسَم، پیرامُن این در ندید
تا تو گفتی دور شو، زین در کَسَم دیگر ندید
سوخت ما را آن چنان حرمانِِ عاشقسوز ما
کز تنم آن کو نشان میجست خاکستر ندید
الوداع ای سر که ما را میبرد سودای عشق
بر سر راهی که هر کس رفت آنجا، سر ندید
مرد عشق است آنکه گر عالم سپاه غم گرفت
تاخت در میدان و بر بسیاریِ لشکر ندید
گر چه «وحشی» ناخوشیها دید و سختیها ولی
سختتر از روزگار هجر و ناخوشتر ندید
سرت از غرور خوبی به کسی فرو نیاید
سر این غرور کردم که کمی در او نیاید
ز بلای چشم شوخت نگریختم ز خود هم
به نگاه کن سفارش که به جستوجو نیاید
تو به من گذار «وحشی» که غم تو من بگویم
که تو در حجاب عشقی، ز تو گفتوگو نیاید
آتشزبان شوید و بگویید حال ما
هنگام حالگفتنّ ما، دیده تر کنید
از حال ما چونآن که در او کارگر شود
آن بیمحل سفرکُنِ ما را خبر کنید
منعش کنید از سفر و در میان منع
اغراق در صعوبت رنج سفر کنید
گر خود شنید جان ز من و مژده از شما
ور نشنود مباد که اینجا گذر کنید