شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

دویست و سی و هفت

بست زبان شکوه‌ام، لب به سخن گشادنش

عذر عتاب گفتن و وعده‌ی وصل دادنش

بود جهان‌جهان فریب از پی جان مضطرب
آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش

ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا
طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش

«وحشی» اگر چون‌این بود وضع زمانه بعد از این
وای بر آن که باید از مادر دهر زادنش

دویست و سی و شش

با جوانی چند در عین وفا می‌بینمش
باز با جمع غریبی، آشنا می‌بینمش

باز تا امروز دارد با که میل اختلاط
زآن که از یاران دیروزی، جدا می‌بینمش

دویست و سی و پنج

کوه‌کن بر یاد شیرین و لبِ جان‌پرورش
جانِ شیرین داد و غیر از تیشه نآمد بر سرش

جمله از خاک درش خیزند روز رستخیز
بس که بیماران غم مردند بر خاک درش

دویست و سی و چهار

مستحق کُشتنم، خود قائلم، زارم بکُش
بی‌گنه می‌کشتی‌ام ، اکنون گنه‌کارم بکش

جرم می‌آید ز من تا عفو می‌آید ز تو
رحم را حدی است، از حد رفت، این بارم بکش

«وحشی‌»ام من کُشتن من این که رویت بنگرم
روی خود بنما و از شادیِ دیدارم بکش

دویست و سی و سه

الهی از میان ناپسندان بر کران دارش
ز دام حیله‌ی مردم‌فریبان در امان دارش

صدای شه‌پر شاهینی از هر گوشه می‌آید
تذرو غافلی دارم، مقیم آشیان دارش

خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم
نه تنها با من و بس، با همه کس سرگران دارش

پدید آرد هوس از عشق با مردم جفاکاری
نمی‌خواهم بر این باشد، خداوندا بر آن دارش

تغافل‌کیش و کین‌اندیش و دوری‌جوی و وحشی‌خوی
عجب وضعی است خوش، یارب همیشه آن‌چنان دارش

زمان اول حسن است و هستش فتنه‌ها در پی
الهی در امان از فتنه‌ی آخر زمان دارش

خدایا فرصت یک حرف پندآمیز می‌خواهم
نمی‌گویم که با «وحشی» همیشه هم‌زبان دارش

دویست و سی و دو

هست بیش از طاقت من، بار اندوه فراق
بیش از این طاقت ندارم، گفته‌ام صد بار بیش

ناوکت گفتم ز دل بگذشت، رنجیدی به جان
جان من گفتم خطایی، مگذران از لطف خویش

دویست و سی و یک

تو و هر روز و بزم عشرت خویش
من و شب‌ها و کنج محنت خویش

منم با محنت روی زمین خوش
نگه دار آسمان گو راحت خویش

ز هجران مُردم و بر سر ندیدم
کسی را غیر سنگ تربت خویش

مکش زحمت برای راندن ما
که ما خواهیم بردن زحمت خویش

دویست و سی

عشق؛ خون‌خوار است با بیگانه و خویشش چه کار؟
خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش؟