شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

دویست و چهل و شش

مده از خنده فریب و مزن از غمزه، خدنگ
رو که ما را به تو من‌بعد نه صلح است و نه جنگ

عذرم این بس اگر از کوی تو رفتم که نماند
نام نیکی که توانم بدلش ساخت به ننگ

بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد
که دو روزی است وفاداری یاران دورنگ

دویست و چهل و پنج

گو خاک تیره، زر کن و سنگ سیاه، سیم
آن کس که یافت آگهی از کیمیای عشق

پروانه محو کرد در آتش وجود خویش
یعنی که اتحاد بود انتهای عشق

این را کِشد به وادی و آن را برد به کوه
زین‌ها بسی ا‌ست تا چه بود اقتضای عشق

«وحشی» هزار ساله ره از یار سوی یار
یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق

دویست و چهل و چهار

شمع بزم غیر شد با روی آتش‌ناک، حیف
ریخت آخر آبروی خویش را بر خاک، حیف

روبه‌رو بنشست با هر بی‌ره‌و‌رویی، دریغ
کرد بی‌باکانه جا در جمع هر بی‌باک، حیف

ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم
حیف باشد بر چنان رو دیده‌ی ناپاک، حیف

در خم فتراک، «وحشی» را نمی‌بندی چو صید
گوییا می‌آیدت زان حلقه‌ی فتراک، حیف

دویست و چهل و سه

به سودای تو مشغولم، ز غوغای جهان فارغ
ز هجر دائمی ایمن، ز وصل جاودان فارغ

سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی
چو گُل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ

دویست و چهل و دو

قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ
قدر یاران وفادار ندانست دریغ

یار هر خار و خسی گشت در این گلشن، حیف
قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ

زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات!
مُردم و حال مرا یار ندانست دریغ

دویست و چهل و یک

دیگر از شهرم چه خوش‌حالی چو آن مه‌پاره رفت
چون ز کنعان رفت یوسف، دیگر از کنعان چه حظ؟

جانب بُستان چه می‌خوانی مرا ای باغبان؟
با من آن گل‌پیرهن چون نیست در بُستان چه حظ؟

دویست و چهل

تکیه کردم بر وفای او غلط کردم، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط

عمر کردم صرف او، فعلی عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم، غلط

دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم، غلط