شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

دویست و پنجاه و دو

مرا تو اول شب رانده‌ای به خواری و من
سحر خود آمده‌ام باز و عذرخواه توام

دویست و پنجاه و یک

گر آهن بگداخته در بوته‌ی ما ریخت
گشتیم سراپا لب و چون آب کشیدیم

ای دیده به خوابی تو که با این همه تشویش
از غفلت این بخت گران‌خواب کشیدیم

«وحشی» نپسندند به پیمانه‌ی دشمن
آن زهر که ما از کف احباب کشیدیم

دویست و پنجاه

برزن ای دل دامن کوشش که کاری کرده‌ام
باز خود را هرزه‌گرد ره‌گذاری کرده‌ام

گشته پایم رازدار طول و عرض کوچه‌ای
چشم را جاسوس راه انتظاری کرده‌ام

ساقیا پیشینه آن دُردی که اندر شیشه بود
دیگران را ده که من دفع خماری کرده‌ام

«وحشی» از من زین سرود غم بسی خواهد شنید
زان‌که خود را بلبل خُرّم بهاری کرده‌ام

دویست و چهل و نه

تا چند به غم‌خانه‌ی حسرت بنشینم؟
وقت است که با یار به عشرت بنشینم

بی‌طاقتی‌ام در ره او می‌رود از حدّ
کو صبر که در گوشه‌ی طاقت بنشینم؟

تا چند رَوَم از پی او؟ بند کنیدم
باشد که زمانی به فراغت بنشینم

داغ تو مرا شمع‌صفت سوخت، کجایی؟
مگذار که با اشک ندامت بنشینم

دویست و چهل و هشت

کی تبسّم دور از آن شیرین‌تکلم می‌کنم؟
زهرخند است این که پنداری تبسّم می‌کنم

چهره پرخاکستر از گلخن برون خواهم دوید
هر چه خواهد کوهکن تا من تظلم می‌کنم

تکیه بر محراب دارد عابد و زاهد به زهد
«وحشیِ» دُردی‌کشم من تکیه بر خُم می‌کنم

دویست و چهل و هفت

تو زمن پرس قدر روز وصال
تشنه داند که چیست آب زلال

ذوق آن جستن از قفس ناگاه
من شناسم نه مرغ فارغ‌بال

می‌توان مُرد بهر آن هجران
کش وصال تو باشد از دنبال

این منم، این منم به خدمت تو
ای خوشم حال و ای خوشم احوال

این تویی، این تویی برابر من
ای خوشم بخت و ای خوشم اقبال

«وحشی» اسباب خوش‌دلی همه هست
ای دریغا دو جام مالامال