شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

یازده

عزّت مبر در کار دل این لطف بیش از پیش را
این بس که ضایع می‌کنی بر من جفای خویش را

لطفی که بدخو سازدم نآید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال‌اندیش را

بر کافرِ عشقِ بُتان، جایز نباشد مرحمت
بی‌جرم باید سوختن، مفتی منم این کیش را

عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتی می‌کنی، ناسور کن این ریش را

چون نیش زنبورم به دل گو زهر می‌ریز از مژه
افیون حیرت خورده‌ام زحمت ندانم نیش را

با پادشاه من بگو «وحشی» که چون دور از تو شد
تاریخ برخوان گه‌گهی، خوبان عهد خویش را

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد