شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

هشتاد و هفت

پُر گشت دل از راز نهانی که مرا هست
نامحرم راز است زبانی که مرا هست

با کس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشت
از درد هم‌این است فغانی که مرا هست

ای دل سپری ساز ز پولاد صبوری
با عربده‌ی سخت‌کمانی که مرا هست

بادی است که با بوی تو یک بار نیامیخت
این محرم پیغام‌رسانی که مرا هست

یک خنده‌ی رسمی ز تو ننهاده ذخیره
این چشمِ به حسرت‌نگرانی که مرا هست

زایل نکند چین جبین و نگه چشم
بر لطف نهان تو، گمانی که مرا هست

«وحشی» تو بده جان که نیاید به عیادت
این یارِ خوش‌قاعده‌دانی که مرا هست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد