گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
ترسم در این دلهای شب از سینه آهی سر زند
برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی در زند
از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری
آن نیمههای شب که او با مدّعی، ساغر زند؟
کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما
گر یک دعا تازد برون بر یک جهان لشکر زند
آتشفشان است این هوا ، پیرامُن ما نگذری
خصمی به بال خود کُنَد مرغی که اینجا پر زند
می بیصفا، نی بینوا، وقت است اگر در بزم ما
ساقی مِیِ دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند
ما را در این زندان غم، مِنبعد نتوان داشتن
بندی مگر بر پا نهد، قفلی مگر بر در زند
«وحشی» ز بس آزردگی زهر از زبانم میچکد
خواهم دلیری کاین زمان خود را بر این خنجر زند
مجتبیٰ فرد
شنبه 29 بهمنماه سال 1390 ساعت 01:00 ق.ظ