آیینهی جمال تو را آن صفا نماند
آهی زدیم و آینهات را جلا نماند
روزی که ما ز بند تو آزاد میشدیم
بودند صد اسیر و یکی مبتلا نماند
دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
«وحشی» ز آستانهی او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمّل بار جفا نماند