ز کار بستهی ما عقدهی حرمان که بگشاید
که سازد این کلید و قفل این زندان که بگشاید
جگر تا لب گره از غصه و صد عقده در خاطر
کجا ظاهر کنم وین عقدهی پنهان که بگشاید
طلسمِ دوستی پُرخوف و گنجِ وصل پُردشمن
عجب گنجی است اما تا طلسم آن که بگشاید
مگو «وحشی» که بگشاید در امید ما آخر
خدا بگشاید این در آخر ای نادان که بگشاید