تو زودرنجِ تغافلپرست، وه چه بلندیچه گفتهام که سلامم دگر جواب نداردبه خشکسال وفا رستی ای گیاه محبتبریز برگ که ابر امید آب ندارددل بلاکش «وحشی» که خو به داغ تو کردهاگر به آتش دوزخ رود عذاب ندارد