گو حُرمت خود، ناصح فرزانه نگه دار
خود را ز زبانِ منِ دیوانه نگه دار
جا در خور او جز صدف دیدهی من نیست
گو جای خود آن گوهر یکدانه نگه دار
زاهد چه کشی این همه بر دوش مصلا
بردار سبوی من و رندانه نگه دار
هر چیز که جز باده بود گو برو از دست
در دست هماین شیشه و پیمانه نگه دار
پروانه بر آتش زند از بهر تو خود را
ای شمع! تو هم حرمت پروانه نگه دار
آن زلف، مَکُن شانه که زنجیر دل ماست
بر هم مزن آن سلسله را، شانه نگه دار
«وحشی» ز حرم در قدم دوست قدم نِه
حاجی تو برو خشت و گلِ خانه نگه دار