شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

دویست و هفتاد و هفت

ز کمال ناتوانی به لب آمده‌ست جانم
به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم؟

به گمان این فکندم تن ناتوان به کوی‌ت
که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم

اگر آن که زهر باشد چو تو نوش‌خند بخشی
به خدا که خوش‌تر آید ز حیات جاودانم

ز غم تو می‌گریزم من از این جهان و ترسم
که هم‌آن بلای خاطر شود اندر آن جهانم

نه قرار مانده «وحشی» ز غمش مرا نه طاقت
اثری نماند از من اگر این چون‌این بمانم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد