شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

دویست و هشتاد و نه

کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و ناله‌ی زاری نداشتم

تا بود نقد جان، به کف من نیامدی
آن روز آمدی که نثاری نداشتم

گفتم ز کار بُرد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری نداشتم

شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم

پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست، دست نگاری نداشتم

در مجلسی میانه‌ی جمعی نبود یار
کآن‌جا پی نظاره کناری نداشتم

«وحشی» مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد