شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

دویست و نود و چهار

من که چون شمع از تف دل جان‌گدازی می‌کنم
گر سرم برداری از تن، سرفرازی می‌کنم

با چون‌این تندی و بی‌باکی که آن عاشق‌کُش‌ست
آه اگر داند که با او عشق‌بازی می‌کنم

می‌کِشد آنم که خنجر می‌زند وان‌گه به ناز
باز می‌پرسد که چون عاشق نوازی می‌کنم

ای عزیزان! بار خواهم بست، یار من کجاست؟
حاضرش سازید تا من کارسازی می‌کنم

هم‌چو «وحشی» نیم‌بسمل در میان خاک و خون
می‌تپم و آن شوخ پندارد که بازی می‌کنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد