شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

دویست و نود و هشت

کاری مکن که رخصت آه سحر دهم
وین تندباد را به چراغ تو سر دهم

آبم ز جوی تیغ تغافل مده، مباد
نخلی شوم که خنجر الماس بر دهم

سیلی ز دیده خواهدم آمد دل شبی
اولی‌تر آن‌که من همه کس را خبر دهم

کشتی نوح چیست چو توفان گریه شد؟
هر تخته زان سفینه به موجی دگر دهم

لرزد دلم که خانه‌ی حُسنت کند سیاه
گر اندک اختیار به دود جگر دهم

افسردگی بس است که باد خزان شود
آه ار به بوستان جمال تو سر دهم

بیدادکیش من متنبه نمی‌شود
«وحشی» من این ندای عبث چند در دهم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد