ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن
آنچه او در کار من کردهست در کارش مکن
هندوی چشم تو شد میبین خریدارانهاش
اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن
گر چه تو سلطان حُسنی دارد او هم کشوری
شوکت حُسنش مبر بیقدر و مقدارش مکن
انتقام از من کِشد مپسند بر من این ستم
رخصت نظارهاش ده منع دیدارش مکن
جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست
همقفس با خیل مرغان گرفتارش مکن
این چه گستاخیست «وحشی» تا چه باشد حکم ناز
التماس لطف با او کردن از یارش مکن
مکُن مکُن، لب مارا به شِکوه باز مکن
زبان کوته ما را به خود دراز مکن
پُر است شهر ز ناز بتان، نیاز کم است
مکَُن! چونآن که شوم از تو بی نیاز، مکن