از کمین برخاست ناگه غمزهی صیدافکنش
عشقِ لیلی؛ سخت زنجیری است مجنونآزما
این کسی داند که زنجیری بود در گردنش
این سر پرآرزو در انتظار عشوهای است
گوشهی چشمی بجنبان و بینداز از تنش
عذر عتاب گفتن و وعدهی وصل دادنش
بود جهانجهان فریب از پی جان مضطرب
آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش
ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا
طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش
«وحشی» اگر چوناین بود وضع زمانه بعد از این
وای بر آن که باید از مادر دهر زادنش
با جوانی چند در عین وفا میبینمش
باز با جمع غریبی، آشنا میبینمش
باز تا امروز دارد با که میل اختلاط
زآن که از یاران دیروزی، جدا میبینمش
کوهکن بر یاد شیرین و لبِ جانپرورش
جانِ شیرین داد و غیر از تیشه نآمد بر سرش
جمله از خاک درش خیزند روز رستخیز
بس که بیماران غم مردند بر خاک درش
مستحق کُشتنم، خود قائلم، زارم بکُش
بیگنه میکشتیام ، اکنون گنهکارم بکش
جرم میآید ز من تا عفو میآید ز تو
رحم را حدی است، از حد رفت، این بارم بکش
«وحشی»ام من کُشتن من این که رویت بنگرم
روی خود بنما و از شادیِ دیدارم بکش
الهی از میان ناپسندان بر کران دارش
ز دام حیلهی مردمفریبان در امان دارش
صدای شهپر شاهینی از هر گوشه میآید
تذرو غافلی دارم، مقیم آشیان دارش
خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم
نه تنها با من و بس، با همه کس سرگران دارش
پدید آرد هوس از عشق با مردم جفاکاری
نمیخواهم بر این باشد، خداوندا بر آن دارش
تغافلکیش و کیناندیش و دوریجوی و وحشیخوی
عجب وضعی است خوش، یارب همیشه آنچنان دارش
زمان اول حسن است و هستش فتنهها در پی
الهی در امان از فتنهی آخر زمان دارش
خدایا فرصت یک حرف پندآمیز میخواهم
نمیگویم که با «وحشی» همیشه همزبان دارش
هست بیش از طاقت من، بار اندوه فراق
بیش از این طاقت ندارم، گفتهام صد بار بیش
ناوکت گفتم ز دل بگذشت، رنجیدی به جان
جان من گفتم خطایی، مگذران از لطف خویش
تو و هر روز و بزم عشرت خویش
من و شبها و کنج محنت خویش
منم با محنت روی زمین خوش
نگه دار آسمان گو راحت خویش
ز هجران مُردم و بر سر ندیدم
کسی را غیر سنگ تربت خویش
مکش زحمت برای راندن ما
که ما خواهیم بردن زحمت خویش
عشق؛ خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار؟
خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش؟
درماندهام به درد دل بیعلاج خویش
وز بدمزاجی دلِ کودکمزاج خویش
مُهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود
جوید هنوز از این ده ویران، خراج خویش
ای صاحب متاعِ صباحت، تلطّفی
کآورده عاجزی به دَرَت، احتیاج خویش
کردیم نامزد به تو نابود و بود خویش
گشتیم هیچکارهی ملک وجود خویش
غمّاز در کمین گهرهای راز بود
قفلی زدیم بر در گفت و شنود خویش
از چشم من به خود نگر و منع کن مرا
بیاختیار اگر نشوی در سجود خویش
گو جان و سر برو، غرض ما رضای توست
حاشا که ما زیان تو خواهیم و سود خویش
روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش
آشنای ما شود، ما را بخواند سوی خویش
لازم ناکامی عشق است استغنای حُسن
نیست جای شکوه گر میراندم از کوی خویش
تَرک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
مست حُسنی، با رقیبان میل مِی خوردن مکن
بد حریفانند آنها، گفتمت هشیار باش
آن که ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود
از نهال وصل او گو غیر، برخوردار باش
گر چه میدانم که دشوار است صبر از روی دوست
چند روزی صبر خواهم کرد، گو دشوار باش
صبر خواهم کرد «وحشی» در غم نادیدنش
من که خواهم مُرد، گو از حسرت دیدار باش
یک نگاه لطف از چشم تو ما را میرسد
گو کسی کاین نیز نتواند که بیند، کور باش
لطف با اغیار و کین با ما، تفاوت از کجاست؟
با همه هر نوع میباشی، به یک دستور باش
کار ما و کار «وحشی» پیش تیغت چون یکی است
گو دلت، بیرحم و بازوی ستم، پر زور باش
عشق میفرمایدم مستغنی از دیدار باش
چند گه با یار بودی، چند گه بی یار باش
شوق میگوید که آسان نیست بی او زیستن
صبر میگوید که باکی نیست، گو دشوار باش
وصل؛ خواری بَر دهد ای طایر بستانپرست
گلستان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش
وصل اگر این است و ذوقش این که من دریافتم
گر ز حرمانت بسوزد هجر، منّتدار باش
صبر خواهم کرد «وحشی» از غم نادیدنش
من چو خواهم مُرد، گو از حسرت دیدار باش
ای دل! به بند دوری او جاودانه باش
ای صبر! پاسبان در بند خانه باش
ای سر! به خاک تنگ فرو رو ، تو را که گفت
در بند کسر حرمت این آستانه باش
هرگز میان عاشق و معشوق، بُعد نیست
صد ساله راه فاصله گو در میانه باش
«وحشی» نگفتمت که کمانش نمیکشی
حالا بیا خدنگ بلا را نشانه باش
مغرور کسی به که درت جا نکند کس
وصلی که محال است تمنّا نکند کس
نی یوسف مصری تو که در بیع کس آیی
بیعانهی جان چیست که سودا نکند کس
روشن نکند چشم کس این طرفه عزیزی است
همچشمی یعقوب و زلیخا نکند کس
مرغ دل ما کیست اگر دامگه این است؟
سیمرغ به دام افتد و پروا نکند کس
آه این چه غرور است که صد کشته گر افتد
دزدیده هم از دور تماشا نکند کس
چندین سر بیجرم به دار است در آن کو
یک بار سر از ناز به بالا نکند کس
«وحشی» سبب ناز و تغافل همه حُسن است
حُسن ار نبود این همه اینها نکند کس
ای که گویی پیش او اظهار درد خویش کن
خوب میگویی ولی او را نمیدانی هنوز
گر چه دوری میکنم بیصبر و آرامم هنوز
مینمایم این چنین وحشی ولی رامم هنوز
باورش میآید از من دعوی وارستگی
خود نمیداند که چون آورده در دامم هنوز
اول عشق و مرا صد نقش حیرت در ضمیر
این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز
من به صد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان
از لبت آورده صد پیغام دشنامم هنوز
صبح و شام از پی دوانم، روز تا شب منتظر
همرهی با او میسّر نیست یک گامم هنوز
من سراپا گوش کاینک میگشاید لب به عذر
او خود اکنون رنجه میدارد به پیغامم هنوز
ناز بر من کن که نازت میکشم تا زندهام
نیمجانی هست و میآید نیاز از من هنوز
آن چونآن جانبازیی کردم به راه او که خلق
سالها بگذشت و میگویند باز از من هنوز
سوختم صد بار پیش او سراپا همچو شمع
پرسد اکنون باعث سوز و گداز از من هنوز
ای دل بیجرم زندانی، تو در بندی هنوز
آرزو کردت به این حال، آرزومندی هنوز
کوه اگر بودی ز جا رفتی، بنازم حوصله
این همه آزردگی داری و خرسندی هنوز
وقت نامد کز جنون این بند از هم بگسلی؟
اله اله، بستهی آن سستپیوندی هنوز
با همه خدمت چه بودی گر پذیرفتی تو را
شرم بادت زین غلامی، بیخداوندی هنوز
خندهات بر خود نیامد پارهای بر خود بخند
از لب او چشم در راه شکرخندی هنوز
تا به کی این تیشه خواهی زد به پای خود، بس است
این کهننخلِ تمنّا را نیفکندی هنوز؟
سادهدل «وحشی» که میداند تو را احوال چیست
وین گمان دارد که گویا قابل پندی هنوز
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم
حرف ما و تو چه محتاج زبان است امروز
شرح رازی که میان من و تو خواهد بود
بیش از حوصلهی نطق و بیان است امروز
بیلبت خون دلی بود که دورم میداد
مِی که در ساغر و پیمانهی من بود امروز
بس که شب قصهی دیوانگی از من سر زد
بر زبان همه افسانهی من بود امروز
شدهام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز
ز فروغ آفتابی، شبِ خویش روز خواهم
که شبی ز خانه بیرون ننهاده گام هرگز
هوس پیاله خوردن بودم به خردسالی
که کسی نگفته پیشش ز شراب و جام هرگز
چو حدیث من بر آید کند آن چونآن تغافل
که مگر به عمر خویشم نشینده نام هرگز
به رهت مقام کردم، نگذاشتی مقیمم
به اسیر خود نبودی تو در این مقام هرگز
به شکنج طرهی او دل «وحشی» است مایل
که خلاصی اش مبادا ز بلای دام هرگز
پایه آن یافت که گردید مجرد ز همه
هست آری به فلک رفتن عیسا مشهور
شهرت حُسن کند زمزمهی عشق بلند
شد ز یوسف سخن عشق زلیخا مشهور
جستم از دام، به دام آر، گرفتار دگر
من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر
شد طبیب منِ بیمار، مسیحانفسی
تو برو بهر علاج دل بیمار دگر
گو مکن غمزهی او سعی به دلداری ما
زان که دادیم دل خویش به دلدار دگر
بس که آزرده مرا خوشترم از راحت اوست
گر صد آزار ببینم ز دلآزار دگر
«وحشی» از دست جفا رست دلت، واقف باش
که نیفتد سر و کارت به جفاکار دگر
گو حُرمت خود، ناصح فرزانه نگه دار
خود را ز زبانِ منِ دیوانه نگه دار
جا در خور او جز صدف دیدهی من نیست
گو جای خود آن گوهر یکدانه نگه دار
زاهد چه کشی این همه بر دوش مصلا
بردار سبوی من و رندانه نگه دار
هر چیز که جز باده بود گو برو از دست
در دست هماین شیشه و پیمانه نگه دار
پروانه بر آتش زند از بهر تو خود را
ای شمع! تو هم حرمت پروانه نگه دار
آن زلف، مَکُن شانه که زنجیر دل ماست
بر هم مزن آن سلسله را، شانه نگه دار
«وحشی» ز حرم در قدم دوست قدم نِه
حاجی تو برو خشت و گلِ خانه نگه دار