شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

صد و هشتاد و یک

آن که هرگز یاد مشتاقان به مکتوبی نکرد
گر چه گستاخی است می‌گوییم پرخوبی نکرد

با وجود کاروان مصر کز هم نگسلد
یوسفی دارم که هرگز یاد یعقوبی نکرد

کشت ما را هجر و یاری بر در سلطان وصل
جامه‌ی خون بسته‌ی ما بر سر چوبی نکرد

با بلایی چون بلای هجر عمری کرد صبر
آن چه «وحشی» کرد هرگز هیچ ایوبی نکرد

صد و هشتاد

هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد
چشمم به کف پای کسی سوده نگردد

آلوده نی‌ام چون دگران، این هنرم هست
کز صحبت من هیچ‌کس آلوده نگردد

پروانه‌ام و عادت من سوختن خویش
تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد

با بلهوس از پاکی دامان تو گفتم
تا باز به دنبال تو بیهوده نگردد

«وحشی» ز غمش جان تو فرسود، عجب نیست
جان است، نه سنگ است که فرسوده نگردد

صد و هفتاد و نه

می‌کِشم زان تندخو گر صد تغافل می‌کند
دیگری باشد کجا چندین تحمّل می‌کند؟

بر رخ چون زر، سرشک هم چو سیمم دید و گفت
این گدا را بین که اظهار تجمّل می‌کند

زلف او دل برد و کاکل در پی جان است، وای
کآن چه با جانم نکرد آن زلف، کاکل می‌کند

صد و هفتاد و هشت

رازها دارم و زان بیم که بدنام شود
می‌کنم دوری از آن شوخ چو تنها باشد

ای خوش آن ناز که چون بر سر غوغا باشی
اثر خنده ز لب‌های تو پیدا باشد

چون تو در دیده نشینی نرود اشک، بلی
کی رود طفل ز جایی که تماشا باشد

میرم از دغدغه چون غیر نباشد پیدا
که مبادا حرم وصل تواش، جا باشد

صد و هفتاد و هفت

دوش اندک شکوه‌ای از یار می‌بایست کرد
و ز پی آن گریه‌ای بسیار می‌بایست کرد

حال خود گر عرض می‌کردم به این سوز و گداز
چاره‌ی کار منش ناچار می‌بایست کرد

بعد عمری کآمدی یک لحظه می‌بایست‌ بود
پرسش حال من بیمار می‌بایست کرد

امتحان‌ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
چند روزی چون منش آزار می‌بایست کرد

رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش؟
رنجشی گر داشتی اظهار می‌بایست کرد

تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
یاد ما در نامه‌ای یک بار می‌بایست کرد

کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
خود غلط کردم چرا این کار می‌بایست کرد

شب که می‌بردند مست از بزم آن بدخو مرا
هر چه دل می‌خواست با اغیار می‌بایست کرد

صد و هفتاد و شش

هرکه یار ماست میل کشتن ما می‌کند
جرم یاران چیست؟ دوران این تقاضا می‌کند

می‌کند افشای درد عشق، داغ تازه‌ام
این سیه‌رو، دردمندان را چه رسوا می‌کند

اشک هر دم پیش مردم آبرویم می‌برد
چون توان گفتن که طفلی با من این‌ها می‌کند؟

صد و هفتاد و پنج

آیینه‌ی جمال تو را آن صفا نماند
آهی زدیم و آینه‌ات را جلا نماند

روزی که ما ز بند تو آزاد می‌شدیم
بودند صد اسیر و یکی مبتلا نماند

دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند

«وحشی» ز آستانه‌ی او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمّل بار جفا نماند

صد و هفتاد و چهار

هیچ‌کس چشم به سوی منِ بیمار نکرد
که به جان‌ دادن من گریه‌ی بسیار نکرد

که مرا در نظر آورد که از غایت ناز
چین بر ابرو نزد و روی به دیوار نکرد

هیچ سنگین‌دل بی‌رحم به غیر از تو نبود
که سرود غم من در دل او کار نکرد

روح آن کشته‌ی غم شاد که تا بود دمی
یار غم بود و شکایت ز غم یار نکرد

صد و هفتاد و سه

در آن دیار که هجران بود حیات نباشد
اساس زندگی خضر را ثبات نباشد

مبین به ظاهر بی‌لطفی‌اش که هست بُتان را
تغافلی که کم از هیچ التفات نباشد

متاع‌های وفا هست در دکان‌چه‌ی عشقم
که در سراسر بازار کاینات نباشد

به مذهب که عمل می‌کنی و کیش که داری؟
که گفته است که حسن تو را، زکات نباشد

صد و هفتاد و دو

غلام عشق حاشا کز جفای یار بگریزد
نه عاشق، بلهوس باشد که از آزار بگریزد

ببَر، گر بلبلی دردسر بیهوده از گلشن
که گوید عاشق روی گلم وز خار بگریزد

نباشد بی‌وفا گل، بل‌که مرغی بی‌وفا باشد
که چون گل را نماند خوبیِ رخسار بگریزد

بس است این طعنه از پروانه تا جاوید، بلبل را
که رنگ و بوی گل چون رفت از گل‌زار بگریزد

چرا از نسبت خود عشق را تهمت نهد «وحشی»
کسی کز جور یار و طعنه‌ی اغیار بگریزد

صد و هفتاد و یک

تبسّمی ز لب دل‌فریب او دیدم
که هر چه با دل من کرد آن تبسّم کرد

چون‌آن شدم ز غم و غصه‌ی جدایی دوست
که دید دشمن اگر حال من، ترحّم کرد

ز سنگ تفرقه ایمن نشست صاف‌دلی
که رفت و تکیه به دیوار دیر چون خُم کرد

نگفت یار که داد از که می‌زند «وحشی»
اگر چه بر در او عمرها تظلّم کرد

صد و هفتاد

اظهار محبت به سگ کوی تو کردیم
گفتیم مگر دوست شود، دشمن ما شد

صد و شصت و نه

چه می‌پرسی حدیث درد‌پروردی که احوالش
کسی هرگز نفهمد بس که هنگام سخن گِریَد

برو ای پند‌گو بگذار «وحشی» را که این مسکین
دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گِریَد

صد و شصت و هشت

به خود دادم قرار صبر بی او یک دو روز اما
از آن ترسم که ناگه روزگاری در میان افتد

فغان کز دست شد کارم ز هجر و کارسازان را
ز ضعف طالعم هر روز کاری در میان افتد

خوش آن روزی که چون گویند پیشت حرف مشتاقان
حدیث درد من هم از کناری در میان افتد

صد و شصت و هفت

عشق گو بی‌عزتم کن، عشق و خواری گفته‌اند
عاشقی را مایه‌ی بی‌اعتباری گفته‌اند

کوه محنت بر دلم نه، منّتت بر جان من
عاشقی را رکن اعظم بردباری گفته‌اند

پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست
آن چه اهل تقوی‌اش پرهیزکاری گفته‌اند

راست شد دل با رضای یار و رست از هجر و وصل
آری آری راستی و رستگاری گفته‌اند

زیستن فرع است «وحشی»، اصل پاس دوستی است
جان و سر سهل است اول حفظ یاری گفته‌اند

صد و شصت و شش

در بوستان حُسن تو، گل بر سر گل است
در بسته بوده‌ای و گلش را نچیده‌اند

ای باد! سرگذشت جدایی به گل بگوی
زین بلبلان که سر به پر اندر کشیده‌اند

آیا چه‌گونه می‌گذرد تلخی قفس
بر طوطیان که بر شکرستان پریده‌اند

شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور
عشاق را زبان شکایت بریده‌اند

صد و شصت و پنج

کجا در بزم او جای چو من دیوانه‌ای باشد؟
مقام هم‌چو من دیوانه‌ای، ویرانه‌ای باشد

چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوایی
که این هم در میان مردمان افسانه‌ای باشد

من و شمعی که باشد قدر عاشق آن قدر پیشش
که چون خود را بسوزد کم‌تر از پروانه‌ای باشد

مگو «وحشی» کجا می‌باشد ای سلطان مه‌رویان
کجا باشد مقامش گوشه‌ی می‌خانه‌ای باشد

صد و شصت و چهار

غم هجوم آورده می‌دانم که زارم می‌کُشد
وین غم دیگر که دور از روی یارم می‌کُشد

می‌کُشد صد بار هر ساعت من بدروز را
من نمی‌دانم که روزی چند بارم می‌کُشد

گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
کاین چو‌ن‌این فصلی غم آن گل‌عُذارم می‌کُشد

شب هلاکم می‌کند اندیشه‌ی غم‌های روز
روز، فکر محنت شب‌های تارم می‌کُشد

گفته خواهد کُشت «وحشی» را به صد بیداد، زود
دیر می‌آید مگر از انتظارم می‌کُشد

صد و شصت و سه

هم مگر فیض توام نطق و بیانی بدهد
در خور شُکر عطای تو، زبانی بدهد

آن جواهر که توان کرد نثار تو کم است
هم مگر همّت تو، بحری و کانی بدهد

«وحشی» از عهده‌ی شکر تو نیاید بیرون
عذر این خواهد اگر عمر امانی بدهد

صد و شصت و دو

مگوییدش حدیث کوه درد من که می‌ترسم
چو گویید این سخن ناگه برآن خاطر گران آید

از آنم کس نمی‌پرسد که چون پرسد کسی حالم
به او گویم غم دل آن قدر کز من به جان آید

بیا ای باد! خاکم بر سر هر ره‌گذر افکن
که دامانش بگیرم هر کجا دامن‌کشان آید

صد و شصت و یک

در اوّل عشق و جنون، آهم ز گردون بگذرد
آغاز کردم این چنین، انجام آن چون بگذرد؟

لیلی که شد مجنون از او، دور از خرد صد مرحله
کو تا ز عشق روی تو، صد ره ز مجنون بگذرد

ای آنکه پرسی حال من، وه چون بود حال کسی
کز دیده هر دم بر رُخش، صد جدول خون بگذرد؟

از دل برآید شعله‌ای کآتش به عالم در زند
هر گه که در خاطر مرا، آن جامه‌گلگون بگذرد

«وحشی» که شد گوهرفشان در وصف عقد گوهرش
نبود عجب کز نظم او از دُرّ مکنون بگذرد

صد و شصت

خوش آن روزی که زنجیر جنون بر پای من باشد
به هر جا پا نهم از بی‌خودی غوغای من باشد

خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد
جهان پر لشکر از اشک جهان‌پیمای من باشد

هوس دارم دگر در عشق آن شب‌زنده‌داری‌ها
که در هر گوشه‌ای افسانه‌ی سودای من باشد

خوش آن کز خارخار داغ عشق لاله‌رخساری
جهانی لاله‌زار چشم خون‌پالای من باشد

مرا دیوانه سازد این هوس «وحشی» که از یاری
مَهی را گوش بر افسانه‌ی شب‌های من باشد

صد و پنجاه و نه

اغیار را آسان کشد عاشق چو ترک جان کند
هر کس که از جان بگذرد بسیار خون آسان کند

ای دل به راه سیل غم، جان را چه غم‌خواری کنی؟
این خانه‌ی اندوه را بگذار تا ویران کند

جان صرف پرکاری که او چون رو به بازار آورد
بازار خوبان بشکند، نرخ بلا ارزان کند

از بی سر و سامانی‌ام یاران نصیحت تا به کی؟
او می‌گذارد تا کسی فکر سرو سامان کند؟

صد و پنجاه و هشت

مُلک دل را سپه ناز به یغما آمد
دیده را مژده که هنگام تماشا آمد

تا چه کردیم که چون سبزه ز کویی ندمیم؟
گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد

غمزه‌اش کرد طمع در دل و چونش ندهم
خاصه اکنون که تبسم به تقاضا آمد

مژده‌ی عمر ابد می‌رسد اکنون ز لبش
صبر کن یک نفس ای دل که مسیحا آمد

باش آماده‌ی فتراک ملامت «وحشی»
که تو در خوابی و صیاد ز صد جا آمد

صد و پنجاه و هفت

بازم غم بیهوده به هم‌خانگی آمد
عشق آمد و با نشأه‌ی دیوانگی آمد

ای عقل همآنا که نداری خبر از عشق
بگریز که او دشمن فرزانگی آمد

ای شمع به هر شعله که خواهیش بسوزان
مرغ دل «وحشی» که به پروانگی آمد

صد و پنجاه و شش

آن کس که دامن از پیِ کین تو بر زند
بر پای نخل زندگی خود تبر زند

قهر تو چون بلند کند گوشه‌ی کمان
هر تیر را که قصد کند بر جگر زند

صد و پنجاه و پنج

یار دورافتاده‌مان حلِّ مراد ما نکرد
مدتی رفتیم و او یک بار یاد ما نکرد

دل به خاک ره‌گذارش عمرها پهلو نهاد
او گذاری بر دل خاکی‌نهاد ما نکرد

صد و پنجاه و چهار

المنه لله که شب هجر سر آمد
خورشید وصال از افق بخت بر آمد

صد شکر که زنجیری زندان جدایی
از حبس فراق تو سلامت به در آمد

جان بود ز هجر تو مهیای هزیمت
این بود که ناگاه ز وصلت خبر آمد

بی‌خود شده بود از شعف وصل تو «وحشی»
زو درگذر ار او به درت دیرتر آمد

صد و پنجاه و سه

این دل که دوستی به تو خون‌خواره می‌کند
خصمی به خود نه، با من بی‌چاره می‌کند

بدخویی‌ات به آخر دیدن گذاشته است
حالا نظر به خوبی رخساره می‌کند

این صید بی‌ملاحظه‌‌ی غافل از کمند
گردن دراز کرده چه نظاره می‌کند؟

این شیشه‌ی ظریف که صد جا شکسته بیش
این اختلاط چیست که با خاره می‌کند؟

صد و پنجاه و دو

شکل مستانه و انکار شرابش نگرید
تا ندانند که مست است، شتابش نگرید

تا نپرسیم از آن مست که کِی مِی ‌زده‌ای؟
چین بر ابرو زدن و ناز و عتابش نگرید

آن که می‌گفت به «وحشی» که منم زاهد شهر
گو بیایید به می‌خانه، خرابش نگرید